سال 86 با ناامیدی کامل شروع شد. ما به طور کامل از شرکت قبلی اومده بودیم بیرون و شرکت تازه متولد شده هم کار زیادی نداشت که خرجمون رو در بیاره. یادمه ه شب تو خونه ی ما، سه نفری (من و خانوم و آقای الف) ریختیم سر مخمل و شروع کردیم به غر زدن. مخمل هم یه ذره دلداریمون داد و گفتار درمانیمون کرد.
اولین قرارداد درست و حسابی رو 26 فروردیم همون سال بستیم که اونقدری بود که حداقل مخارجمون رو جواب بده ولی نمی تونستیم باهاش جایی برای شرکت اجاره کنیم. خلاصه نه کار درست و حسابی داشتیم و نه جا واسه شرکتمون. حتی فکر کنم که آقای الف واسه یه جا رزومه هم فرستاده بود و من هم به پیشنهاد یکی از دوستام یه کار پاره وقت تو پژوهشکده نفت رو قبول کردم.
این وضعیت ادامه داشت تا توی تابستون که دو تا کار بهمون پیشنهاد شد. دفترشرکت عملا خونه ما بود. آقای الف صبح ها میومد خونه و تو اتاقی که کامپیوتر داشتیم جمع می شدیم و یکم به کارای شرکت می رسیدیم. یادش به خیر اون موقع هنوز تو محل ما اکثر خونه ها کلنگی بود و از پنجره آشپزخونه تا دوردستها رو می شد دید. اونجا با هم می شستیم و موقع صبحونه و نهار سه نفری راجع به منظره و خونه هایی که داشت کم کم زیاد می شد نظر می دادیم.
ولی بلاخره یه پیش پرداخت 10 میلیونی واسه یکی از کارهامون گرفتیم و کم کم شروع کردیم به گشتن واسه یه دفتر. البته بگم که این کاره هیچیش خوب نبود به جز همون پیش پرداختش و ما هم کار تموم نشده ازش کشیدیم کنار و هنوز که هنوزه یه بخشی از پولمون رو نگرفتیم.
بگذریم. یه روز که از پژوهشگاه اومدم مخمل و آقای الف گفتن تو روزنامه یه جا پیدا کردن با 3 میلیون پیش و اجاره 350 تومن. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما یه ایرادی داره که اینقدر مفته. (معمولا جاهای دیگه حداقل 10 میلیون پول پیش می خواستن) اونها دیده بودنش و می گفتن جای بدی نیست و قرار گذاشته بودن که عصر من و خانوم آ رو برن که ما هم ببینیم و در ضمن خانوم دکتر (خانوم صاحبخونه) هم ما رو ببینه و گزینش کنه. با همون نگاه اول ازش خوشمون اومد مخصوصا ورودی طبقه اولش که خیلی مرتب و شیک بود.
اینجوری شد که برای اولین بار طلیعه سبز رو دیدیم و با دکتر و خانومش و آقای کاکایی آشنا شدیم. خیلی زود قرارداد بستیم و یکی از روزهای اواسط مرداد 86 اسباب کشی کردیم. (اینم بگم که تاریخ ثبت شرکتمون هم نیمه مرداد 84 بود)
بخاطر پول پیش کم، تونستیم با بقیه پول پیش پرداخت واسه شرکتمون وسیله و تیر و تخته هم بخریم و اینجوری کارمون رو به طور جدی شروع کردیم.
اتاق من و آقای الف - همون روزهای اول که هنوز وسیله ای نخریده بودیم.
خلاصه که برای من جای دوست داشتنی و خوبی بود. صاحبخونه ش (دکتر) هم آدم خاصی بود با وسواس های خاص. البته وسواسش باعث شده بود که واحد ها رو به هر کسی اجاره نده و واسه همین طلیعه سبز یه ساختمون خیلی تر و تمیز با آدمهای خیلی محترم بود. نمی دونم چرا از همون روزهای اول مهر مخمل به دل دکتر افتاد و همیشه حساب مخمل و یکی دو تا دیگه از مستاجراش رو از بقیه جدا می کرد. بخاطر همین دو سال بعد هم بدون درد سر قراردادمون تمدید شد و یه جوری شد که دیگه ما احساس می کردیم واسه همیشه تو طلیعه سبز می مونیم.
ولی بلاخره امسال دکتر تصمیم گرفت همه واحدهاشو بفروشه و با اینکه حتی به مخمل شرایط خرید قسطی رو پیشنهاد کرد ولی ما نتونستیم اونجا رو بخریم و از شانس ما اولین واحدی که فروش رفت واحد ما بود و اینطوری شد که ما برای همیشه با ساختمون طلیعه سبز و همه خاطراتش خداحافظی کردیم.
اینم بگم اسباب کشی ما از طلیعه سبز همزمان شد با رفتن آقای الف که هم اتاقی من بود. (حتی مراسم خداحافظیش رو فردای روزی که اومدیم شرکت جدید برگزار کردیم) از وقتی فهمیدم که قرار از شرکت بره هر دفعه می رفتم تو اتاق احساس م کردم که وقتی بره خیلی دلم می گیره. راستشش روزهای آخر که کمتر میومد شرکت واقعا حالم گرفته بود ولی تو همون روزا فهمیدیم که باید ما هم از اونجا بریم همین که دیگه قرار نبود تو اون اتاق تنها باشم برام خبر خوبی بود ولی خب طلیعه سبز رو دوشت داشتم و ناراحت بودم از اینکه میره پیش بقیه خاطره هام.
این وضعیت ادامه داشت تا توی تابستون که دو تا کار بهمون پیشنهاد شد. دفترشرکت عملا خونه ما بود. آقای الف صبح ها میومد خونه و تو اتاقی که کامپیوتر داشتیم جمع می شدیم و یکم به کارای شرکت می رسیدیم. یادش به خیر اون موقع هنوز تو محل ما اکثر خونه ها کلنگی بود و از پنجره آشپزخونه تا دوردستها رو می شد دید. اونجا با هم می شستیم و موقع صبحونه و نهار سه نفری راجع به منظره و خونه هایی که داشت کم کم زیاد می شد نظر می دادیم.
ولی بلاخره یه پیش پرداخت 10 میلیونی واسه یکی از کارهامون گرفتیم و کم کم شروع کردیم به گشتن واسه یه دفتر. البته بگم که این کاره هیچیش خوب نبود به جز همون پیش پرداختش و ما هم کار تموم نشده ازش کشیدیم کنار و هنوز که هنوزه یه بخشی از پولمون رو نگرفتیم.
بگذریم. یه روز که از پژوهشگاه اومدم مخمل و آقای الف گفتن تو روزنامه یه جا پیدا کردن با 3 میلیون پیش و اجاره 350 تومن. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حتما یه ایرادی داره که اینقدر مفته. (معمولا جاهای دیگه حداقل 10 میلیون پول پیش می خواستن) اونها دیده بودنش و می گفتن جای بدی نیست و قرار گذاشته بودن که عصر من و خانوم آ رو برن که ما هم ببینیم و در ضمن خانوم دکتر (خانوم صاحبخونه) هم ما رو ببینه و گزینش کنه. با همون نگاه اول ازش خوشمون اومد مخصوصا ورودی طبقه اولش که خیلی مرتب و شیک بود.
اینجوری شد که برای اولین بار طلیعه سبز رو دیدیم و با دکتر و خانومش و آقای کاکایی آشنا شدیم. خیلی زود قرارداد بستیم و یکی از روزهای اواسط مرداد 86 اسباب کشی کردیم. (اینم بگم که تاریخ ثبت شرکتمون هم نیمه مرداد 84 بود)
بخاطر پول پیش کم، تونستیم با بقیه پول پیش پرداخت واسه شرکتمون وسیله و تیر و تخته هم بخریم و اینجوری کارمون رو به طور جدی شروع کردیم.
طلیعه سبز برای ما حکم یه شروع رو داشت و خاطرات خوب و بد زیادی رو اونجا داشتیم. البته خاطرات خوبش بیشتر بود. روزهای اول با دو تا کامپیوتر خونه هامون شروع به کار کردیم و روزی که داشتیم از اونجا اسباب کشی می کردیم یه خاور پر اثاث داشتیم.
اتاق من و آقای الف - همون روزهای اول که هنوز وسیله ای نخریده بودیم.
ولی بلاخره امسال دکتر تصمیم گرفت همه واحدهاشو بفروشه و با اینکه حتی به مخمل شرایط خرید قسطی رو پیشنهاد کرد ولی ما نتونستیم اونجا رو بخریم و از شانس ما اولین واحدی که فروش رفت واحد ما بود و اینطوری شد که ما برای همیشه با ساختمون طلیعه سبز و همه خاطراتش خداحافظی کردیم.
اینم بگم اسباب کشی ما از طلیعه سبز همزمان شد با رفتن آقای الف که هم اتاقی من بود. (حتی مراسم خداحافظیش رو فردای روزی که اومدیم شرکت جدید برگزار کردیم) از وقتی فهمیدم که قرار از شرکت بره هر دفعه می رفتم تو اتاق احساس م کردم که وقتی بره خیلی دلم می گیره. راستشش روزهای آخر که کمتر میومد شرکت واقعا حالم گرفته بود ولی تو همون روزا فهمیدیم که باید ما هم از اونجا بریم همین که دیگه قرار نبود تو اون اتاق تنها باشم برام خبر خوبی بود ولی خب طلیعه سبز رو دوشت داشتم و ناراحت بودم از اینکه میره پیش بقیه خاطره هام.
در هر صورت ما سه سال خوب رو تو طلیعه سبز گذروندیم که همیشه خاطراتش همراهمون می مونه. البته من همیشه اعتقاد دارم که تغییر در نهایت معمولا اتفاق خوشایندی ه به شرطی که آمادگیش رو داشته باشی و با آغوش باز قبولش کنی.
بی ربط نوشت: خانم مدیر رو که یادتونه. همون دوستم که اولین بار با اسم جوجه برامون کامنت گذاشت. یه وبلاگ جدید داره که من تو لیست اضافه ش کردم.
راستی وبلاگ خانوم و آقای زیپ زاگ هم به جمع فیل ها پیوست. خداییش هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بی ربط نوشت: خانم مدیر رو که یادتونه. همون دوستم که اولین بار با اسم جوجه برامون کامنت گذاشت. یه وبلاگ جدید داره که من تو لیست اضافه ش کردم.
راستی وبلاگ خانوم و آقای زیپ زاگ هم به جمع فیل ها پیوست. خداییش هر چی فکر می کنم نمی فهمم چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
۲ نظر:
eh! in post chera zire oon yeki pas miad?
pas emsal man biam kojayid shoma? taze dashtam yad migereftam chejoori piade savar biam onja.
این یکی آدرسش سر راست تره. ولی اشکالش اینه که جای پارک نداره.
تو نمی دونستی که ما جای شرکت رو عوض کردیم؟
این پست رو قبلا شروع کرده بودم و پیش نویس بود واسه همین قبل از اون دوتای دیگه میاد.
ارسال یک نظر