خیلی تعریف قلعه رودخان رو شنیده بودم و مدتها بود دوست داشتم برم و ببینمش ولی فرصت نمی شد. این دفعه که رفتیم رشت به دایی بزرگه گفتم و اون هم کلی استقبال کرد و خودش برای جمعه پیش ترتیب همه کارا رو داد و همه چی رو ردیف کرد که دسته جمعی بریم.
چون آخر هفته بود و شنبه هم تعطیل بود جمعیت زیادی اومده بودن. مخصوصا تو پله های اول واقعا مسیر شلوغ بود ولی هر چی بالاتر رفتیم خلوت تر شد. البته همین شلوغی مسیر هم کلی باعث شد بخندیم. ما ایرانی ها واقعا آدمهای جالبی هستیم همدیگر رو نمی شناسیم ولی وقتی هم مسیر هستیم یا از کنار هم رد میشیم کلی با هم می خندیم و بقیه رو تو شادیمون سهیم می کنیم. خلاصه با هم مسیرهای ناشناختمون کلی بهمون خوش گذشت. بگذریم از اینکه موقع برگشت بقیه مردم هم کلی با ما (من و مخمل و سارا و اوری حال میکردن) واقعا بالا رفتن سخت بود. من و سارا از بقیه عقب افتادیم و اون اواخر مسیر که سارا دیگه سرگیجه گرفته بود هر جای مسیر از هر کی می پرسیدی چقدر دیگه مونده همه جواب می دادن یه ساعت دیگه (حتی وقتی قلعه رو می تونستیم ببینیم. )
این هم از سرباز سلجوقی که مخمل بهش پیشنهاد داده بود سبیل دایی ها رو قرض بگیره
این بخش از مسیر رو خیلی دوست داشتم. واقعا قشنگ بود.
مخمل اینقدر سر به سر ملت گذاشت که بلاخره یه دوست پیدا کرد که یه بخش از مسیر با هم بودن.
نمی دونم چرا ما ایرانیها اصرار داریم به این شعار عمل کنیم که "طبیعت ما سطل زباله ما"
با اینکه تمام مسیر سطل زباله داشت ولی پر بود از آشغال چیپس و ظرف آب معدنی و خلاصه طبیعت به این قشنگی رو به گند کشیده بودن. اون رودخونه ای که ما برای نهار کنارش وایستاده بودیم هم با اینکه خیلی قشنگ بود ولی اینقدر آشغال توش بود که حال آدم رو می گرفت. بخاطر همین این خانوم با شخصیت تصمیم گرفت که دستکش دستش کنه و آشغالهایی که قبلی ها ریخته بودند یک کمی جمع کنه و حاصل کار یه کیسه زباله پر از آشغال بود که تازه گوشه های از آشغالها هم توش جمع نشد. :(
یادم رفت بگم که به پدر قول داده بودیم حدود ساعت 5 و 6 ببریمش خونه عمه ولی 3 رفتیم بالا و 7 اومدیم پایین. اون هم که پایین مونده بود و حوصله اش سر رفته بود، حسابی شاکی شد اول که می گفت دیگه هیچ جا باهامون نمیاد ولی ما سریع برگشتیم رشت و سریع تر از اون دوش گرفتیم و بردیمش دیدن عمه و یه ذره مخمل سر به سرش گذاشت و آخر شب گفت بازم باهامون میاد بشرطی که دیگه قلعه رودخان نریم یا اگه رفتیم، اون بالا نریم.
قرار بود صبح زودتر حرکت کنیم و بریم بالا و برگردیم و بعد نهار بخوریم ولی دایی کوچیکه و پدر تا مغازه را ببندند شد ساعت 12:15 وبگذریم از اینکه من چقدر حرص خوردم و غر زدی. از اول راه دایی کوچیکه هی می گفت: من می دونم سیل و طوفان می گیره. بلاخره راه افتادم با دو تا ماشین و اول رفتیم شفت و از اونجا قلعه رودخان. جاده از شفت به بعد واقعا قشنگه و هر چی به قلعه رودخان نزدیک تر میشیم قشنگ تر میشه.
حدود 5 کیلومتری قلعه رودخان یه سراپایینی رو رفتیم پایین لب رودخونه و بساط نهار و کباب رو پهن کردیم.
حدود 5 کیلومتری قلعه رودخان یه سراپایینی رو رفتیم پایین لب رودخونه و بساط نهار و کباب رو پهن کردیم.
بعد از نهار با غر غر من گروه چایی نخورده بساط رو زود جمع کرد و بلاخره رفتیم تا رسدیم به قلعه رودخان
پدر و دو تا زندایی ها پایین موندند و بقیمون راه افتادیم و رفتیم از پله ها بالا. بیشتر از 100 تا پله داره و اگه با سرعت متوسط بری بالا تقریبا یک ساعت تا یک ساعت و نیم میرسی به قلعه. همون پایین به ما گفتن که بدون عصا نمی تونید برید بالا و ما عصا خریدیم و چقدر خوب شد که عصا داشتیم مخصوصا موقع برگشت که پله ها حسابی لیز شده بود، خیلی بدردمون خورد.
چون آخر هفته بود و شنبه هم تعطیل بود جمعیت زیادی اومده بودن. مخصوصا تو پله های اول واقعا مسیر شلوغ بود ولی هر چی بالاتر رفتیم خلوت تر شد. البته همین شلوغی مسیر هم کلی باعث شد بخندیم. ما ایرانی ها واقعا آدمهای جالبی هستیم همدیگر رو نمی شناسیم ولی وقتی هم مسیر هستیم یا از کنار هم رد میشیم کلی با هم می خندیم و بقیه رو تو شادیمون سهیم می کنیم. خلاصه با هم مسیرهای ناشناختمون کلی بهمون خوش گذشت. بگذریم از اینکه موقع برگشت بقیه مردم هم کلی با ما (من و مخمل و سارا و اوری حال میکردن) واقعا بالا رفتن سخت بود. من و سارا از بقیه عقب افتادیم و اون اواخر مسیر که سارا دیگه سرگیجه گرفته بود هر جای مسیر از هر کی می پرسیدی چقدر دیگه مونده همه جواب می دادن یه ساعت دیگه (حتی وقتی قلعه رو می تونستیم ببینیم. )
ولی بالاخره رسیدیم.
خیلی ها غر می زدن همین بود. اینکه ارزشش رو نداشت ولی به نظر من که خیلی قشنگ بود. شاید قشنگرترین جایی که تو گیلان دیدم.
از پایین مسیر به ما گفته بودن سبک بریم بالا و ما هم فقط آب برداشتیم. رسیدیم بالا دیدیم ورودی می خواد و باید بلیط بگیریم. مخمل و بقیه هم که رفته بودن تو. ما موندیم چکار کنیم. خیلی ها مشکل ما رو داشتن و همش غر می زدن. ولی ما مشکلمون رو اینطوری حل کردیم که سارا رفت تو و از دایی پول گرفت و برگشت و بلاخره چشممون به جمال قلعه رودخان روشن شد ولی تو رفتن ما همان و بارون گرفتن همان. از لحظه ورودمون همه گفتن زود باشید بریم. بارون داره تند میشه و اصلا نتونستیم تو قلعه بچرخیم و سریع برگشتیم. تازه وضعیت اوری از ما هم بدتر بود. ما چند تا پله بالا رفتیم ولی اون اومد تو و با ما برگشت و همین که تو مسیر برگشت افتادیم بارون شدید شد و مثل دوش می بارید.
از پایین مسیر به ما گفته بودن سبک بریم بالا و ما هم فقط آب برداشتیم. رسیدیم بالا دیدیم ورودی می خواد و باید بلیط بگیریم. مخمل و بقیه هم که رفته بودن تو. ما موندیم چکار کنیم. خیلی ها مشکل ما رو داشتن و همش غر می زدن. ولی ما مشکلمون رو اینطوری حل کردیم که سارا رفت تو و از دایی پول گرفت و برگشت و بلاخره چشممون به جمال قلعه رودخان روشن شد ولی تو رفتن ما همان و بارون گرفتن همان. از لحظه ورودمون همه گفتن زود باشید بریم. بارون داره تند میشه و اصلا نتونستیم تو قلعه بچرخیم و سریع برگشتیم. تازه وضعیت اوری از ما هم بدتر بود. ما چند تا پله بالا رفتیم ولی اون اومد تو و با ما برگشت و همین که تو مسیر برگشت افتادیم بارون شدید شد و مثل دوش می بارید.
موقع برگشت من و سارا و اوری و مخمل بودیم و من معتقدم وقتی مخمل رو دور باشه آدم اگه باهاش جهنم هم بره، بهش خوش می گذره چه برسه به مسیر برگشت قلعه رودخان اونم زیر بارون. خلاصه که جاتون خالی خیلی حال داد. مدتها بود من اینطوری زیر بارون راه نرفته بودم. البته بالا چون درخت زیاد بود زیاد خیس نشدیم و ولی وقتی پایین رسیدیم تا برسیم تو ماشین مثل موش آبکشیده شده بودیم. من خوش شانس بودم هم کفش اضافه همراهم بود و هم مانتو و شال وبی بقیه مجبور شدن از دستمال هایی که مامانم باهاشون ماشین میشوره جای روسری استفاده کنن تا برسیم رشت.
دوربین رو مخمل برده بود و زیاد هم عکس نگرفت بعد هم که ما رسیدیم قلعه مه اومد پایین و بازهم نشد که عکس های خوبی بگیریم ولی این هم چند تا عکس دیگه.
اول از همه توی قلعه:
دوربین رو مخمل برده بود و زیاد هم عکس نگرفت بعد هم که ما رسیدیم قلعه مه اومد پایین و بازهم نشد که عکس های خوبی بگیریم ولی این هم چند تا عکس دیگه.
اول از همه توی قلعه:
این هم از سرباز سلجوقی که مخمل بهش پیشنهاد داده بود سبیل دایی ها رو قرض بگیره
این بخش از مسیر رو خیلی دوست داشتم. واقعا قشنگ بود.
مخمل اینقدر سر به سر ملت گذاشت که بلاخره یه دوست پیدا کرد که یه بخش از مسیر با هم بودن.
نمی دونم چرا ما ایرانیها اصرار داریم به این شعار عمل کنیم که "طبیعت ما سطل زباله ما"
با اینکه تمام مسیر سطل زباله داشت ولی پر بود از آشغال چیپس و ظرف آب معدنی و خلاصه طبیعت به این قشنگی رو به گند کشیده بودن. اون رودخونه ای که ما برای نهار کنارش وایستاده بودیم هم با اینکه خیلی قشنگ بود ولی اینقدر آشغال توش بود که حال آدم رو می گرفت. بخاطر همین این خانوم با شخصیت تصمیم گرفت که دستکش دستش کنه و آشغالهایی که قبلی ها ریخته بودند یک کمی جمع کنه و حاصل کار یه کیسه زباله پر از آشغال بود که تازه گوشه های از آشغالها هم توش جمع نشد. :(
یادم رفت بگم که به پدر قول داده بودیم حدود ساعت 5 و 6 ببریمش خونه عمه ولی 3 رفتیم بالا و 7 اومدیم پایین. اون هم که پایین مونده بود و حوصله اش سر رفته بود، حسابی شاکی شد اول که می گفت دیگه هیچ جا باهامون نمیاد ولی ما سریع برگشتیم رشت و سریع تر از اون دوش گرفتیم و بردیمش دیدن عمه و یه ذره مخمل سر به سرش گذاشت و آخر شب گفت بازم باهامون میاد بشرطی که دیگه قلعه رودخان نریم یا اگه رفتیم، اون بالا نریم.
۳ نظر:
yadesh be kheyr oon sali ke mano sibak ba dayi va ori raftim ta payinesh vali bazam hava khoob nabod bala naraftim. dorost sale ghable raftane man bood. az on moghe be bad hamash hasrat mikhoram ke beram onja :(
اتفاقا اوری (اگه بدونه با این اسم صداش می کنه کله مونو می کنه) یادتون کرد و گفت که با تویوتا تا پایینش رفته بودید :)
man ye post to google reade didam raje be sherkateton. omadam inja comment bezaram mibinam ke nist dige chera varesh dashti :(
man bar migardam yeki do mahe dige. alan kheyli khaf saram sholugh bidast
ارسال یک نظر