۵ دی ۱۳۸۹

هفته خود را چگونه گذراندید؟

شنبه - طبق قرار قبلی مریم و خواهرش رو جلوی متروی آزادی دیدم و با هم رفتیم شوش که برای خواهرش جهیزیه بخریم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. فکر می کردم ماکزیمم تا 2-3 طول بکشه ولی تازه ساعت 3:30 به خودمون اومدیم و دیدیم هنوز ناهار نخوردیم. ساعت 6 هم رفتیم امین حضور و از اونجا هم حافظ برای خریدن لوازم برقی. خلاصه که من وقت دندون پزشکی داشتم و علیرغم میل باطنیم ساعت 7 باهاشون خداحافظی کردم ولی چه حالی داد. آخرین بار مریم رو سال 84 (دوماه بعد از فوت بابام) تو مشهد دیده بودم.
یکشنبه - به پیشنهاد من سر ظهر رفتم دنبال مریم و خواهرش میدون ولیعصر و باهاشون رفتیم یه رستوران نزدیک محل کار راضیه و با هم نهار خوردیم. باز هم خیلی خوش گذشت. وقتی با دوستای قدیمیت میری بیرون انگار دوباره جوون میشی. وقتی داشتیم با داداش مریم خداحافظی می کردیم تو بدبینانه ترین حالت بهش گفتیم یه ساعت دیگه بر می گردیم و قرار نهارمون 2.5 ساعت طول کشید. عصر هم با مخمل و محمد رضا از شرکت رفتیم دنبال مشکین واسه شام هانی. واسه سه هفته اومده بود ایران و بلاخره هفته آخر تونستیم جور کنیم که همدیگه رو ببینیم. وقتی دیدمش تازه فهمیدم که چقدر دلم واسه خودش و شوهرش که نیومده، تنگ شده.
دوشنبه - با توجه به ولگردی های دو روز گذشته سرم رو انداختم پایین و اومدم شرکت. آخه شنبه صبح رفتم دارایی و کلی نامه نگاری فوری باید انجام می دادم و خب می دونید که وقت نشد.
سه شنبه - با مشکین قرار گذاشته بودیم بریم شرکت قبلی به همکارامون سر بزنیم و شب قبل مکشین گفت برای اینکه بتونیم زودتر خلاص بشیم و برگردیم صبح زود بریم (البته مخمل پیش بینی کرده بود که دیر بریم یا زود فرقی نمی کنه) در هر حال تو ترافیک صبحگاهی گیر کردیم و 9 صبح گذشته بود که رسیدیم و نشون به اون نشون که تا ظهر طول کشید و تازه می خواستیم بیایم بیرون که متوجه شدیم خانوم یکی از همکارامون بخاطر مشکین از کلاس دانشگاهش زده و دیگه تو رودربایسی و این حرفها برای جبران محبتش پیشنهاد نهارشون رو قبول کردیم و اونا هم ما رو بردن رستوران ایتالیایی که یک ساعت طول کشید تا غذا رو آوردن. البته تازه موقع برگشتن فهمیدم که مشکین خانوم نهار خونه مامانش مهمون داشته و مجبور شده زنگ بزنه و بگه اونا نهار بخورن تا برسه و من یاد زیزیلک و مامانم افتادم و خلاصه که فکر کنم خدا باید بهش رحم کنه اخه مامان اون هم دست کمی از مامان من نداره D:
چهارشنبه - روز قبل که من شرکت نبودم امور مالی کارفرماها بخاطر نامه هایی که دوشنبه فرستادم هی زنگ زدن و هی مخمل هم نمی دونست چی باید بگه و خلاصه که کلی به جونم غر زد و واسه همین هم باز مثل بچه آدم سرم رو انداختم پایین و اومدم سر کار ولی اینقدر از دیدن همکارای قبلیم مخصوصا مدیرعاملمون و یکی دیگه از مدیرا ذوق زده بودم که هر یه ساعت یه بار به مخمل می گفتم تو رو خدا بیا بریم شرکت قبلی سر بزنیم (آخه همه سراغش رو می گرفتن)
پنجشنبه - دفعه آخر که زیزیلک ایران بود فاطمه که اومده بود بهش سر بزنه بهم گفت بچه های فرزانگان پنجشنبه اول هر فصلی رو دور هم جمع می شن و بهم پیشنهاد داد که من هم برم. خلاصه از اون موقع 3-4 دفعه برنامه گذاشتن و نیلوفر که مسئوله خبرم کرده بود ولی نمی شد برم و بلاخره این پنجشنبه قرار ساعت 1 تو یکی از کافه های ونک بود که رفتم و با اینکه کلا 6 نفر اومده بودن و به جز نیلوفر کسی رو درست نمی شناختم ولی بازم خیلی خیلی خوب بود از حال همه دوستام پرسیدم. نکته بد این بود که اکثر دوستام مخصوصا مژگان که حاضرم نصف عمرم رو بدم و دوباره ببینمش رفتن خارج و نکته بد دیگه اش هم این بود که 60 درصد بچه هایی که سراغشون رو گرفتم جدا شده بودن. البته خیلی هاشون دوباره و حتی سه باره ازدواج کردن ولی خب اوضاع جوری بود که نیلوفر به یکی از بچه هایی که دیرتر اومده بود در مورد من گفت این Stable ه. 11 ساله که ازدواج کرده. واقعا این حجم طلاق تا پارسال هیچ وقت تو ذهنم نمی گنجید. بگذریم. ساعت از 3 گذشته بود که از اونجا اومدیم بیرون و من بدو بدو خودم رو رسوندم تیراژه چون با مادر شایا و مشکین قرار داشتم. تا ساعت 7.5 هم با اونا بودم و بعد مادر شایا من و مشکین رو رسوند خونه ما که مشکین با مخمل خداحافظی کنه و اونجا یه ذره برام درد دل کرد و ما رسوندیمش ژوانی چون با یه سری دیگه از دوستاش شام قرار داشت البته مشکین گفت که نهار هم با یکی دیگه از بچه ها بوده و من باز هم یاد زیزلک بیچاره افتادم که اگه روز قبل از رفتنش همچین کاری بکنه مامانم جلوی در ورودی از پا آویزونش می کنه و اگه اون از خونش بگذره من حتما حسابش رو می رسم و شانسی برای رسیدن به امام نداره.
بیچاره زیزیلک. واقعا بهش زور میگیما ولی خب همینه که هست. اعتراض هم موقوف (یاد بابام خدابیامرز به خیر موقوف تکیه کلام اون بود)
جمعه - سه شنبه تو یه جوگیری به خانوم نارنجی قول دادم که جمعه عصر با اون برم بیرون ولی راستش از مامان خانوم ترسیدم و به روی خودم نیاوردم. اوضاع من هم دست کمی از شرایط زیزیلک نداره
خلاصه این بود انشای من در مورد هفته خود را چطور گذراندید. یکی از بهترین هفته هایی که تو یه سال و نیم اخیر داشتم و هنوز هم بخاطرش کلی انرژی مثبت دارم.
دیدن دوستای قدیمی و وقت گذروندن با اونا همیشه حس خوبی به آدم میده مخصوصا بعد از مدتهای طولانی باشه. کاش مامان خانوم هم از این کارها بلد بود.
پ.ن. خیلی بده که تو بلاگ اسپات نمیشه شکلک گذاشت. بیشتر مزه وبلاگ نویسی به شکلک هاشه. خاک تو سر بلاگفا

۴ نظر:

zizikal گفت...

mane bichare ke harvaght miam koli to khone mishinam ke kasi shaki nashe :D

hala didia.

manam cheghadr delam mikhad mojgano bebinam. to facebook nist? kodom keshvare?

fatemeh ham omade bood? khoob bood?

zizilak گفت...

migam man bayad dast be kar besham ke koli aghabam azat. koli ciz to zehnam hast ke benevisam aslan vaght nemishe.

yeki az hamin rooza :D

زیزیلی گفت...

نمی دونم کدوم کشوره. البته بچه ها گفتن ولی حجم اطلاعات ورود اینقدر زیاد بود که خیلی هاش یادم رفت.
فاطمه نیومده بود. به نیلوفر گفته بود که باباش فوت کرده و درگیره. با بچه ها قرار گذاشتیم یه روز بریم دیدنشون.

ببین من که یه پست دارم راجع به چیزایی که می خواستم بنویسم که یادم نره . تو هم اینکار رو بکن.
دیروز داشتم فکر می کردم جزئیات عضی چیزایی که می خواستم بنویسم کاملا یادم رفته D:

zizilak گفت...

migam che hafteye khoobi boodeha.

hala bayad biai inja ba bachehayi ke injan dore ham jam shid. ghol midam tedadeshon bishtar bashe :D