۸ دی ۱۳۸۹

کوری

تو شرکت قبلیمون یه مدیر داشتم که اگه بگم یه چیزی در حد بابام خدابیامرز دوسش داشتم دروغ نگفتم. روز اول که برای استخدام رفتم مدیر عاملمون منو فرستاد دفتر دوم شرکت که مدیرش رئیس هیئت مدیرمون، بود یه آقایی که خیلی بیشتر از سن و سالش می خورد و خیلی بدعنق و جدی به نظر می رسید. خلاصه قرار شد که همونجا مشغول به کار بشم و چند سالی که تو اون دفتر بودم شد یکی از بهترین دوران کاریم.
هر چی بیشتر با هم آشنا می شدیم بیشتر از هم خوشمون میومد. کلا مدلش اینطوری بود که اول اصلا بهت رو نمی داد ولی وقتی به تو و کارت اعتماد می کرد دیگه اون روی مهربونش رو با اون خنده های دوست داشتنیش نشونت می داد. خیلی وقتها فکر می کردی طرف اصلا تو باغ نیست و یا حرفی رو که زدی اصلا نمی شنوه ولی تجربه خودم و حرفهای دخترش که بعدا با هم دوست شدیم، بهم ثابت کرد که اینطوری نیست (دخترش هم مثل خودش بود اولش تو ذوقت می خورد ولی بعدا دوست صمیمیت از آب در میومد).
خلاصه این مدیر دوست داشتنی بعضی وقتها میومد و تو سالن می نشست و باهامون اختلاط می کرد (نمی دونم چجوری حدس زده بود که بچه ها ازش می ترسن و به منشیمون می گفت که می خواد این جو رو از بین ببره) و تازه اون موقعها بود که می فهمیدی بابا این چقدر هم سرش میشه. یه روز کتاب ملکه آتش رو، روی میزم دید و گفت من این رو خوندم. کلا جوونیهام خیلی رمان خوندم و الان هم بعضی وقتها می خونم و چندتاش رو هم اسم برد که من واقعا باور نکردم ولی وقتی در مورد خلاصه ملکه آتش حرف زد و راجع به خیلی کتاب های دیگه، دیگه باورم شد که مهندس جونم آدم تک بعدی نیست بعدش هم یکی دوتا کتاب خوب بهمون معرفی کرد که یکیش کتاب کوری بود و بقیه هم یادم نیست. اگه درست یادم بیاد چند روز بعد هم کتاب خودش رو آورد من بخونم. من هم یکی دو فصل اول رو خوندم (تا رفتن دکتر و زنش به تیمارستان) و از اونجا که کلا دوست ندارم رمان تلخ بخونم، از خیر خوندنش گذشتم و صفحه آخر کتاب رو خوندم که اگه سوال کرد از مرحله پرت نباشم و کتاب رو بردم بهش دادم. چند روز دیگه اومد تو سالن و راجع به کتاب باهامون صحبت کرد و نظر منو پرسید و من هم یه چیزایی بهش گفتم و از کتاب تعریف کردم و بعد هم اون گفت که کتاب تاثیر گذاریه. گفت این کتاب نشون میده وقتی ذات آدم بد باشه حتی اگه کور باشه هم برمیگرده به ذات خودش.
خلاصه این گذشت و بعد از گذشت این چند سال مخصوصا یکسال و نیم اخیر، فکر کردم اینقدر تلخی و بدی دیدم که بتونم تلخی کتاب کوری رو تحمل کنم و این شد که تاسوعا و عاشورای امسال رو به خوندنش گذروندم. واقعا فراتر از انتظارم و فراتر از تعریف های مدیرم بود. بنظرم مدیرم باید تاکید می کرد که بعد از خوندن این کتاب هرگز و هرگز اون آدمی که قبل از خوندنش بودی نمیشی ولی نگفت.
نمی دونم چطور میتونم توصیفش کنم و نمی خوام این کار رو بکنم ولی احساس می کنم زخمهایی تو روحم گذاشته که هرگز خوب نمی شن. نمی گم از خوندنش پشیمونم یا اینکه ازش خوشم نیومد. برعکس فکر می کنم همه ما باید بخونیمش تا بهتر خودمون و هم نوع هامون رو بسازیم. وقتی فکر می کنم اگه خودم جای هر کدوم از اون آدمهای کور بودم چی کار می کردم، نمی دونم جوابی که میدم صادقانه ست یا نه با این حال فکرش هم منو وحشت زده میکنه. وحشتی که نه بخاطر شرایطیه که توش ممکنه قرار بگیرم بلکه وحشت از نوع رفتاری که ممکنه من یا هر کدوم از کسایی که برام مهم هستن، بکنیم.
خلاصه اینکه بلاخره بعد از سالها کشمکش با خودم، کوری رو خوندم و آخرش دو سوال برام گذاشت:
اول اینکه بعضی وقتها دیدن چیزهایی که بقیه نمی تونن ببینن، تا چه حد می تونه دردناک باشه و واقعا دردی که زن دکتر کشیده چقدر بوده؟
دوم اینکه وقتی همه دوباره بتونن ببینن چی میشه؟ دنیا چجوری میشه؟ همه چی درست میشه؟
در جواب سوال اولی چیزی که به ذهنم میرسه اینه که خیلی وقتها چیزایی عذابم داده که فکر می کنم اکثریت اجتماع درموردشون بی توجه و یا کم توجه هستن و تحمل عدم توجه اونها از تحمل عذاب اول برام سخت تره پس قطعا بزرگی زجری که زن دکتر کشیده هرگز و هرگز برای من قابل تصور نیست.
و در مورد دوم باید بگم که همونطور که من که فقط خواننده کوری بودم هرگز نمی تونم فراموشش کنم، قطعا دنیای بعد از کوری هم هرگز با دنیای قبل از کوری قابل مقایسه نیست. مطمئنم که دنیا جای خیلی خیلی بدتری از قبل میشه . تبدیل میشه به دنیایی که تصورش می تونه صحنه هایی رو جلوی چشمم بیاره خیلی دردناک تر از چیزهایی که ساراماگو برامون توصیفشون کرده.
پ.ن.1. حالا که دوباره نوشته م رو می خونم، می بینم که واقعا نویسنده بدی هستم و اصلا چیزی که تو ذهنم هست رو نمی تونم به شما منتقل کنم- ببخشید
پ.ن.2-یکی از همکارای همون شرکت هم یه بار بهم توصیه کرد کتاب "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" رو بخونم و حتی اون کتاب رو بهم هدیه داد ولی اون رو هم نخوندم. بزودی می خوام بخونمش و نتیجه ش رو بهتون میگم. D:

۴ نظر:

زیزیلی گفت...

نمی دونم چرا کتابهایی که بهم معرفی می کنن همشون تو محیط تیمارستانه. البته تیمارستان کوری کجا و تیمارستان ورونیکا کجا
D:

زیزیلی گفت...

برای خوندن رمانهای تلخ خیلی مرددم. از یه طرف احساس می کنم که بخاطر این وسواسم خلی از کتابهای خوب رو از دست میدم و از طرف دیگه یادم نمیره که فردای روزی که کتاب از عشق و شیاطین دیگر مارکز رو شروع کردم سر یه چیز الکی با مخمل قهر کردم و اون روز سرکار نرفتم و نشستم تو تنهایی زار زدم.خلاصه که خیلی حس تلخی بود.
به نظر شما کدوم بهتره؟ خوندن یا نخوندن؟

zizilak گفت...

be nazare man adam nabayad ketabaye ghose dar bekhone aslan. onam to in sharayet ke osolan hame afsordean, man ke chand salie ke khondano kenar gozashtam. hamin 2-3 mah pish to hiri virie tamom kardane kara, yeki be zoor ketabe 1984 orwell ro dad khondam, ta hamin alan hanoz behesh fekr mikonam dep mizanam.

زیزیلی گفت...

می دونی دوست ندارم بخاطر کتاب غمگین نخوندن از خوندن خیلی از کتابها محروم بشم. البته عملا سالها (یعنی از وقتی یادمه) در مورد فیلم و کتاب این کار رو کردم.
ولی کوری قضیه اش فرق می کنه. به نظر من کوری توصیف نسبتا دقیقی از وضعیت جامعه ماست و شاید با خوندنش بفهمیم که بخاطر کور بودنمون چه گندی می زنیم به جامعه و فرهنگمون.
فقط نمی دونم که اون آدمهای کور تو قصه هم اندازه ما ادعا داشتن یا نه