۱۲ دی ۱۳۸۹

زیزیلکم من واقعا بهت افتخار می کنم

من و زیزلک و نونوچه به فاصله کمی از هم بدنیا اومدیم و تقریبا با هم بزرگ شدیم. نقطه مشترک هر سه مون این بود که بابامون فکر می کرد همون نابغه هستیم و بطور مرتب از ما پیش بقیه تعریف می کرد جوری که ما همش معذب بودیم و قبل از هر مهمونی رفتن باید کلی التماس می کردیم که چیزی از ما نگه ولی کو گوش شنوا. البته این وسط زیزلک یه چیز دیگه بود و بابام همیشه بعنوان مغز متفکر و انشتین خونه ازش اسم می برد. خدائیش هم زیزلک از اول یه چیزایی بیشتر از ما داشت و دانشمند شدنش زیاد دور از ذهن نبود. (البته من معتقدم که نونوچه هم اگه با استعدادتر و باهوش تر از زیزلک نباشه هوشش کمترم نیست ولی شاید استعداد هنری خیلی زیادش اون رو از مسیر دانشمند شدن دور نگه داشته). حالا اگه دوست دارید زندگی مغز متفکر خونمون رو مرور کنید می تونید ادامه مطلب رو بخونید.
قبل از دبستان:
از وقتی که یادم میاد وقتی برای غذا دور سفره مینشستیم همه از نشستن کنار زیزیلک فراری بودند جز بابام که کیف دنیا رو می کرد. زیزیلک تمام مدتی که همه داشتن غذا می خوردن، زیزیلک سرش رو تکیه می داد به دستش (در حالیکه آرنجش داشت پای بغل دستیش رو سوراخ می کرد) و به یه نقطه خیره می شد. هی بهش می گفتن غذات رو بخور و اون هم یه قاشق می خورد و دوباره روز از نو روزی از نو. واسه همین همیشه لاغر بود. بابام که همیشه استعداد عجیبی در بازجویی و حرف کشیدن از ما داشت (و البته من تا حدودی ازش این استعداد رو به ارث بردم) با حوصله و در حالی که قربون صدقه ش می رفت می پرسید که زیزیلک جان به چی فکر می کنی و زیزیلک هم می گفت مثلا به اینکه چرا این قاشق گوده و از این جور چراها. چراهای همیشگی و مداوم که بعضی وقتها رو اعصاب هممونه. بابام که از بچگی عادت داشت پز ما رو به همه فامیل بده، از همون موقع به همه فامیل می گفت این مغز متفکر خونمونه و من می دونم این بزرگ بشه دانشمند میشه. بعد هم برای اینکه استعداد ما رو پروش بده از همون موقع شروع کرد به یاد دادن شمردن و خوندن اعداد 5-6 رقمی و نوشتن و خوندن حروف انگلیسی.
دبستان:
از اولین روزهایی که زیزلک رفت کلاس اول بابام طبق معمول سر نهار که از درس و مشقمون می پرسید، مدام سراغ دیکته ش رو می گرفت و اون هم می گفت هنوز ننوشتیم تا اینکه بلاخره بازجویی های بابام جواب داد و دفتر دیکته ش رو بهمون نشون داد. زیزیلک چون چپ دست بود دفتر رو از سمت چپ باز کرده بود و از سمت چپ هم شورع کرده بود به نوشتن دیکته و همه حروف رو از چپ به راست ولی درست نوشته بود و خانوم اسعد مهربون هم زیرش نوشته بود "قابل تصحیح نمی باشد". یادمه که بابام اینا خیلی به این دیکته خندیدن ولی برای هممون جالب بود که چطوری همه حروف رو درست ولی از چپ به راست نوشته و اینطوری دبستان شروع کرد در طول دبستان هم همیشه شاگرد اول کلاسش بود و برخلاف من که اصراری نداشتم همیشه معدلم 20 باشه و به جز سوم دبستان تو سالهای دیگه هیچوقت معدل 20 نداشتم، زیزیلک از همون اول همیشه نمره های 20 می گرفت. حتی همزمان با من جدول ضرب رو یاد گرفت و تمام کلاس سوم من برام جدول ضرب هام رو می نوشت.
راهنمایی:
راهنمایی من و زیزیلک از هم جدا شدیم ولی چیزی که از راهنمایی زیزلک یادمه اینه که نمی دونم اول یا دوم راهنمایی معدلش نوزده و خورده ای شده بود و با اینکه شاگرد اول شده بود ولی مثل ابر بهار گریه می کرد و مامانم همسایه مون رو صدا زده بود و می گفت بیا ببین این بچه معدلش به این خوبی شده و اینجوری داره گریه می کنه.
یادمه تو همون دوران یه روز سر نهار کف دستمون رو دادیم که بابام برامون آیندمون رو بگه و بعد از مامانم زیزیلک با کلی اصرار دستش رو داد به بابام و بابام با دیدن دستش خیلی به فکر فرو رفت و بعد هم گفت خدا کنه چیزی که می بینم درست نباشه و بعد هم هیچوقت دیگه کف دست ما رو نگاه نکرد. فکر کنم تا الان دست یه نابغه رو ندیده بود.
دبیرستان:
از همون کلاس اول دبیرستان استعداد و علاقه زیزلک به فیزیک کم کم مشخص شد و دیگه بابام رسما به همه می گفت که دخترم انیشتن خونمونه. تو این دوره هم نبوغ زیزلک روز به روز بیشتر به ما ثابت می شد و تقریبا هممون می دونستیم که زیزلک حتما فیزیک می خونه. اون موقع ها با هم می رفتیم آموزشگاه اروند و یادمه که کاکوان تو اون همه بچه ای که تو کلاس فیزیک بودن، زیزلک رو یه جور دیگه دوست داشت و دائم داشت ازش تعریف می کرد ولی یه روزی از همون روزها زیزلک بهم گفت من احساس می کنم که هیچوقت به آرزوهای علمی که دارم نمی رسم و از همون روز من همیشه و همیشه نگران آینده ش بودم.
کنکور:
وقتی بهمون خبر دادن که رتبه 617 کنکور شده واسمون زیاد دور از ذهن نبود و طبق معمول فقط خودش بود که از این رتبه راضی نبود ولی خب برای انتخاب رشته کار سختی نداشت. تنها انتخابش تو سال های آخر دبیرستان و اولین انتخابش (از 4 تا انتخاب) واسه انتخاب رشته فیزیک شریف بود واینقدر قبول شدنش برای همون مسجل بود که روزی که رفت کارنامه ش رو گرفت هیچکی حتی تشویقش هم نکرد. بیچاره زیزیلک.
و اما در ادامه:
دوره لیسانس و فوق لیسانس هم که داستان دیگه ای داره و خودش باید بنویسه ولی همنقدر بگم تو کل این دوران درسش مهمترین چیز تو زندگیش بود جوری که روابط اجتماعی که مامان خانوم از همه ما انتظار داشت رو بطور کلی کنار گذاشت و بخاطر اینکه وقت زیادی رو تو دانشگاه می گذروند همیشه سرزنش می شد. تو این دوران مامان خانوم حساست زیادی روی زیزلک پیدا کرده بود طوری که حتی یه ساعت تاخیرش هم اون رو به حد جنون می کشوند. من سعی می کردم که همیشه وساطتش رو بکنم و هواش رو داشته باشم ولی فایده ای نداشت. حساسیت مامان خانوم به حدی بود که حتی طاقت نداشت زیزلک در اتاقش رو یه ساعت ببنده و یا اینکه چند روز تنهایی بره مسافرت. خودش هم بعضی وقتها اعتراف می کرد که خیلی بهش سخت میگیره ولی دلیلی برای این سخت گیری نداشت شاید چون احساس می کرد زیزلک ضعیف و نمی تونه از خودش خوب مراقبت کنه اینطور حساس شده بود. وقتی زیزلک داشت لیسانس رو تموم می کرد یه روز جمعه سر نهار برای اولین بار از خارج رفتن حرف زد و مامان خانوم با توجه به حساسیت هایی که روش داشت با بیل خاموشش کرد و کلی گریه و زاری راه انداخت ولی سالهای بعد اینقدر تو دانشگاه سختی کشید و اینقدر دوستهای صمیمیش رفتند که دیگه واسه ما فکر این که زیزلک هم یه روزی میره عادی شده بود. روزی که از ایران می رفت اینقدر از نظر روحی خراب بود و دپ زده بود که با دلخوری رفت و من بدبخت رو با چنان دلواپسی تو فرودگاه گذاشت که هیچ وقت یادم نمیره ولی وقتی 6 ماه بعدش برای عروسی نونوچه برگشت، مامان خانوم که همیشه مخالف رفتنش بود گفت خدا رو شکر که این بچه رفت و اقلا الان حالش خوبه (این بلاییه که ما سر نوابغمون تو این مملکت درمیاریم).
وقتی زیزلک بخاطر نگرفتن ویزا دوره دکتری تو یه دانشگاه خیلی خوب تو آمریکا رو از دست داد من مدام این جمله ش که هیچوقت به آرزوهای علمیم نمی رسم تو ذهنم تکرار می شد ولی زیزلک به راهش ادامه داد و اینقدر سخت کار کرد که با یه ذره خوش شانسی تونست برگرده آمریکا و بزودی اولین روزهای کاریش رو بعنوان استاد دانشگاه تو آمریکا شروع می کنه. نمی دونم این چقدر به آرزوهای علمیش که سالها قبل ازش حرف می زد نزدیکه ولی به نظر من بی انصافیه اگه بازهم اون جمله رو تکرار کنه.
با اینکه از همون اول به پیش بینی بابام معلوم بود که زیزلک یه نابغه و مغز متفکر و انشتین خونمونه ولی برای رسیدن به اینجا واقعا از جونش مایه گذاشت و شبانه روز زحمت کشید. می دونم که زندگی سخت و پر فزار و نشیبی داشته و واقعا لیاقت این شغل رو داشته ولی تنها حسرت من اینه که دیگه بابام خدابیامرز پیش ما نیست که وقتی مهمونی میریم یا مهمون برامون میاد و یا حتی وقتی تو آژانس نشسته به همه بگه مغز متفکر خونمون الان استاد دانشگاه ست تو آمریکا و بهش افتخار کنه ولی من بعنوان دختر ارشدش این وظیفه رو قبول می کنم واسه همین میگم "زیزلکم خوشحالم که حداقل به بخشی از آرزوهای علمیت رسیدی و موفقیتت رو تبریک میگم و امیدوارم که موفقیتت ادامه داشته باشه. این پست رو بعنوان هدیه ی تبریکِ کارِ جدید از من قبول کن و این رو بدون که همه ما بهت افتخار می کنیم."
پ.ن.: الان که یه بار دیگه متن رو خوندم مخصوصا پاراگراف اول رو دیدم که الحق وظیفه فرزند ارشدی رو بخوبی ایفا کردم و حسابی واسه خواهرام مایه گذاشتم P:

۷ نظر:

زیزیلی گفت...

چقدر طولانی شد.

zizilak گفت...

ey baba, koli khejalatam dadi, vaghean vazifeye dokhtarito khoob be ja avordi.

masalan on dikte az khengi mofrat bood na az housh :P midoni chand bar kolesho neveshtam va pak kardam. taze agar onvare daftaro mididi, diktehe dorost va dar jahate dorost vali pak shode bood :D

zizilak گفت...

taze begam in zizili az hamamon bahoushtar bood., man hamishe majboor boodam koli khar bezanam, vali zizili nakhonde nakhonde nomrehaye khoob migireft, farzanegan miraft va daneshgah ghabool mishod.

zizilak گفت...

hahaha! alan ke ino dobare khondam yadam omad cheghadr fogh ghabol shodane man be sokoot gozasht. yadame khanome famile mohtaram ke az to va nahid koshesh miomad va az man khoshesh nemiomad cheghadr raft ro asabam :P

rasti migam man daneshgah boodanam lozooman be manie dars khondan nabooda! in bardashte shomaha bood to khoone. ma hamash to delgosha va sag paz velo boodim. migi na, bazi az khanandehaye in weblog shahedan. taze karimipoor ta'ajob karde bood migoft mage in darsesh khoob bood ke fogh ghabol shod. in ke hamash to rahro velo bood. :D

زیزیلی گفت...

این برداشت ما نبود. القا تو بود D:
هر وقت می خواستی ما رو بپیچونی می گفتی من درس دارم. من باید برم آزمایشگاه و از این حرفها و یه ذره که بیشتر اصرار می کردیم میزدی زیر گریه. یادت رفته؟

zizilak گفت...

gerye vase in bood ke gir midadid akhe baba! tanha kasi ke to on khone bayad vorod va khoroj mizad mane bichare boodam, baghiaton hame azad boodin har kar mikhayd bokonid.

نونوچه گفت...

خوب تقصیر خودت بود اون موقعها من و زیزیلی حسابی چاق بودیم و سر نیم کیلو بیشتر شدن رقابت می کردیم ، اما تو همیشه از فرط لاغری در حال شکستن بودی !اگر به حال خودت رها می شدی احتمالا از گشنگی بیهوش می شدی ، چون وقتی برای خوردن نداشتی .
اما حالا واقعا باعث افتخار خانواده هستی . بهت خیلی تبریک می گم . موفق باشی .