خیلی جات اینجا خالیه.
دیشب همین که آخرین بای بای رو کردب من برگشتم و دیدم نونچه همین طوری شر شر داره اشک میریزه. مامانم هم بعض کرده بود. ولی من دختر خوبی بودم و اصلا گریه نکردم. تازه به نونوچه هم گفتم به این فکر کن که حالا می تونی پایان نامه ات رو تموم کنی. ![]()
ولی خب آدم دلش می گیره. هر بار که می آی و میری من امیدم به اینکه یه روزی برای همیشه برگردی ایران کمتر میشه و تو مثل هر سال به من میگی کارها تو ردیف کن که سال بعد با هم بریم و من هر سال به این فکر می کنم که چرا باید شرایط طوری باشه که مجبور باشیم دور از هم زندگی کنیم و ته قلبم مطمئنم که سال دیگه باز هم این سناریو تکرار میشه.
در هر صورت دیشب از سه هم گذشته بود که برگشتیم خونه و از اونجایی که ما بخاطر این اخلاق خونوادگی هر وقت غصه داریم غصمون رو با بداخلاقی نشون می دیدیم بنده صبح مثل یک . . . از خواب پا شدم و با همون اخلاق خوش اومدم سر کار.
الان هم خوابم میاد و اعصاب ندارم و کامپیوتر هم که هنوز خرابهتازه دلم هم تنگ شده. این دفعه خیلی خوش گذشت و خیلی به هم عادت کرده بودیم.
خب دیگه بسه. بیشتر از این اعصابتو خرد نمی کنم. برو به کارات برس.
زیزیلی تنهای بدون زیزیلک.![]()
پ.ن. : نونوچه با همون روش دیروز کامپیوترش رو اسکن کرد و دریغ از یک دونه ویروس ناقابل. دیدی الکی چه خونی به جیگر ما کرده بود.
۱ نظر:
دلکم گرفت. زوود بر می گردم قول می دم
ارسال یک نظر