وقتی کوچیکتر بودم مثلا بیست سال پیش وقتی 14 سالم بود همیشه برام این جمله که " سن خانوم ها جز اسراه " خیلی مسخره بود و می گفتم "واه، سن و سال که قایم کردن نداره. من هیچوقت دوست ندارم که سن و سالم رو قایم کنم" اون وقتها بزرگترین دغدغه هام چیزایی بود از مرتبه این بود که شاگرد چندم میشم، یه وقت تجدید نشم و یا اینکه مواظب کفش کتونیم باشم که کثیف نشه و کلاسم بیاد پایین و یا چه سوالی از فلان معلم بپرسیم که نتونه جواب بده و کنف شه و از این جور چیزا و یا ایکه سر چیزای مسخره با زیزیلک و نونوچه دعوام میشد.
یادمه اون موقع ها آرزو می کردم که ای کاش پسر بودم و حتی بخاطر اینکه دختر شدم ساعت ها گریه می کردم. فکر می کردم اگه پسر بودم دیگه دنیا واسم بهشت بود. یکی دیگه از آرزوهام این بود که زودتر بیست سالم بشه و جشن تولد بیست سالگیم رو بگیرم.
و مهمترین آرزوم قبول شدن تو دانشگاه تو یه رشته خوب بود.
وقتی بیست سالم شد، توی شهرستان دانشجو بودم و نفهمیدم تولد بیست سالگیم چطور اومد و رفت. برخلاف انتظارم تولد با جشن باشکوهی همراه نبود و دور از خانواده و در کنار هم اتاقی هام برگزار شد. فکر می کردم خیلی بزرگ شدم و خیلی چیزا سرم میشه. بزرگترین دغدغه هام این بود که ای وای فلان درس رو نیفتم و چطوری تو شاهرود راه برم و رفتار کنم که برام حرف در نیاد و از کی جزوه بگیرم و با همکلاسیام چطور برخورد کنم.
از زندگیم راضی بودم و به خونوادم افتخار می کردم و خوشحال بودم که توی همچین خونواده ای بزرگ میشم هر چند که هر وقت از شاهرود میومدم تهران به شدت با زیزیلک و نونوچه دعوام میشد و با ناراحتی و دلخوری برمی گشتم دانشگاه
ولی دروغ چرا! از خودم و رفتارم و قیافه ام خوشم میومد.
یکی از آرزوهام این بود که زودتر درسم تموم بشه و از دانشگاه و اون شهر خراب شده راحت بشم فکر می کردم اگه درسم تموم بشه دیگه هیچ غصه ای ندارم. هر چند که کم کم داشتم با دنیای زشت و ستمکار واقعی آشنا می شدم. بعضی وقت ها یه گوشه هایی ازش می دیدم.
تولد بیست و دو سالگیم آخرین تولدم در شاهرود بود و داشتم فارغ التحصیل می شدم. مخمل تازه وارد زندیگیم شده و بود و من داشتم دوره ای جدید و شیرین از زندگیم رو تجربه می کردم ولی حالا دیگه بزرگترین دغدغه زندگیم وارد شدن به دنیای واقعی بود. غم بزرگی از ترک شهری که ازش متنفر بودم احساس می کردم و خوب یادمه که این دلتنگی برای شاهرود و دانشگاه و دوره دانشجویی کاملا تولد بیست و دو سالگیم رو تحت تاثیر قرار داده بود. با ترس و امید به روزهای آینده نگاه می کردم و با حسرت به روزهای گذشته. ولی بازم از زندگیم راضی بودم و احساس خوشبختی می کردم.
بزرگترین آرزوم قبول شدن تو کنکور فوق لیسانس و پیدا کردن یه کار خوب بود.
حالا امروز در آستانه سی و چهارسالگی جرئت نمی کنم بیشتر از چند ثانیه تو اینه به خودم نگاه کنم. نمی دونم چرا نوک بینی م و چونه م به این سرعت دارن به هم نزدیک میشن. پوستی که یه روز بهش افتخارمی کردم حالا پر از لک و پیش و جوش شده.
موهای سفید سرم اینقدر زیاد شده که دیگه حسابشون از دستم در رفته. بعضی روزها زانو درد شدید دارم و کتف درد و گردن درد و از همه مهم تر سر درد جزیی از وجودمه.
در مورد اضافه وزنم و هیکلم حرف نزنم بهتره. مدتها است دارم به انواع و اقسام عمل های زیبایی فکر می کنم ولی ایمکاناتش نیست.
دیگه مثل 14 سالگی لازم نیست مدتها انتظار بکشم که یکسال به عمرم اضافه بشه و آرزو کنم زودتر به بیست سالگی برسم. دیگه روزها مثل برق و باد می گذرن و چشم رو هم میزارن روز تولدم می رسه.
پدری که همیشه باعث سربلندی و افتخارم بود از دست دادم و یکی از خواهرام هم کیلومترها ازمون دوره.
حالا کم کم دارم می فهمم که چرا سن خانوم ها جز اسراره اگر چه هنوزم به پنهان کردن سنم اعتقادی ندارم ولی این حرف دیگه برام مسخره نیست.
دغدغه های زندیگیم دیگه همشون مربوط به خودم نیست بخش زیادیش مربوط به وضعیت جامعه و وضعیت اعضای خونواده مه.
همه چی در مقایسه با گذشته ها تغییر کرده. دغدغه هام بزرگتر شده و غصه هام عمیق تر. تنها چیزی که هنوز مثل قبل مونده و باعث خوشحالیه رابطه صمیمانه من با خونوادمه و عشق و علاقه ای که بینمون مونده.
من هم مثل همه آدما در طول زندگیم بارها و بارها تغییر کردم. قیافه م، افکارم، دغدغه هام و مسیر زندگیم هر روز دچار تغییر و تحول شده ولی هنوزم به لطف داشتن یه خونواده مربون و یه همسر دلسوز و به لطف داشتن دوستای خوبی که در طول زندگیم باهاشون اشنا شدم، می تونم ادعا کنم که آدم خوشبختی هستم هر چند که دیگه از خودم و قیافم و وضعیت ظاهریم خوشم نمیاد.
در هر صورت من در آستانه سی و چهار سالگی یکبار دیگه با حسرت به گذشته و با بیم و امید به آینده نگاه می کنم با این تفاوت که این بار زمان به سرعت در حال سپری شدنه و من دیگه نمی دونم چه آرزو و چه هدفی دارم. شاید الان بزرگترین آرزوم گذروندن موفقیت آمیز امتحان IELTS باشه ولی مطمئن نیستم.
البته یه آرزو دارم و اونم اینه که بتونم بعنوان یک فعال حقوق بشر به مردم کمک کنم
تولدم مبارک
پ.ن.1: زیزیلک عزیزم تولدت مبارک. کاش اینجا بودی و با هم شمع تولد فوت می کردیم.
پ.ن.2: دوبار سعی کردم که این مطلب رو بزارم که هر بار blogfa بازی در آورد. این دفعه هم مطمئن نیستم موفق بشم.
پ.ن.3: من دارم سعی می کنم پست های غمگین نذارم. نونوچه جونم اگه این پستم هم غم انگیز بود ببخش
بعدا نوشت: این پست توکای مقدس رو هم ببینید بد نیست. من واقعا از پیری می ترسم و دارم با سرعت باد بطرفش میرم
۷ نظر:
tafalodet mobarak zizili joonam, migam man ye peygham gozashtam ke in peyghamaye maskhareye ghabli aziatet nakone
man ravesham ine ke to ayene negah nakonam. sare 30 salegi kheyli sakht bood vali hala daram be in natije miresam ke man ke kharam az pol gozashte bikhodi chera khodesho narahat konam
man fekr konam bazam mesle ghadima mohemtarin arezum darsie hanoz , engar bozorg shodani nistam. mikham ye shoghl to ye daneshgahe khoda ke kafe hame beyofte begiram
مرسی.
می بینی که من هم فعلا بزرگترین آرزوم درسیه
واقعا ما چی از زندگی فهمیدیم جز درس و کار و کار
ولی این خرم از پل گذشت فقط برای اینه که خودتو توجیه کنی مگه نه!
يه كم كه بيشتر فكر كني، يادت مياد كه دوست داشتي زودتر بزرگ شي و يه كفش پاشنه بلند و يه كيف همرنگ اون (از همونها كه خاله مريم داشت ) ، داشته باشي....
يادت رفت كه دلت مي خواست يه كيف ارايش داشته باشي صورتي و پر از لوازم آرايش....مخصوصا رژ لب صورتي....
اِ...اِ....چرا نميگي كه همش دلت مي خواست زودتر بزرگ شي و لباس عروس بپوشي...يادت رفته همش به مامانت مي گفتي پس كي من عروسي ميشم؟ و مامانت هم از ته دل مي خنديد و محكم مي بوسيدت؟
....يا...چرا نميگي....همش شال و روسري مهموني مامانت رو بر ميداشتي و چقدر آرزو مي كردي زودتر بزرگ شي و بتوني اونا رو بپوشي و بري مهموني؟....
من همه اينا رو خوب يادمه.....
حتي يادمه كه وقتي مدرسه ميرفتم و كسي از من ميپرسيد كلاس چندمي روم نمي شد بگم مثلا دوم يا پنجم يا حتي سوم راهنمايي.....دلم مي خواست زودتر بزرگ شم و با پز بگم دانشجو فلان رشته تو فلان دانشگاه هستم....
اخه مي دوني همه اونچه كه ما روزي در حسرتش بوديم روزي خيلي ارزش بودن....
و ...حالا وقتي به بيشر ارزوهاي قشنگ اون روزامون رسيديم چقدر همه مون دلمون مي خواد هر چي كه داريم بديم و به همون روزا بر گرديم...
راستي ايا شدني است؟
میان کوچه های تنهایی ام قدم می زنم .
از لابلای آدم ها و بوته ها و بچه های شوق .
مثل کسی که از تردید و گذشته اش ،
فاصله می گیرد .
این ماهیت کسی ست که یکبار ،
- فقط یکبار -
زند گی می کند
یادمه که آرزو داشتم زودتر بزرگ بشم و مهمترین هدفم برای بزرگ شدن دکتر داروساز شدن و داشتن استقلال مالی بود.
ولی خوب یادمه که بزرگترین حسرتم این بود که چرا پسر نشدم. فکر می کردم خیلی فرق می کنه که پسر باشی یا دختر.
اره الان حاضرم همه زندگیم رو بدم و دوباره برگردم به اون سال ها که با نونوچه و زیزیلک طبقه مستقل داشتیم و توی اون اتاق طبقه بالا با هم دیگه شیطنت می کردیم و همش دعوامون میشد.
یادش بخیر شبها زیر نور چراغ خواب مشقامون رو می نوشتیم. واقعا یادش بخیر
ای بابا شماها چقدر دپ می زنین .
من که فکر نمی کنم بیشتر از بیست سالم باشه . خیلی هم شادم . خیلی هم زندگی قشنگه . یه عاقلی گفته :
آرزوهاتونو توی یه دفتر یادداشت کنید و هر چند وقت یک بار اونا رو بخونید . اونوقت متوجه می شید چیزایی که امروز دارید همون آرزو های قدیمیتون هستند .
هیچ شکی نیست که بچگی خیلی قشنگه اما من مطمئنم شما هرگز از ته دل راضی نیستید به اون زمان برگردید چون در کنار اتفاقای قشنگ خاطرات بد هم دوباره تکرار می شن . این رسم زمونست . تازه اگه به بچگی برگردید دیگه مخمل و سیبک ندارید . پس همیشه بخاطر داشته هاتون خوشحال باشید و به خاطره نداشته هاتون امیدوار .
زیزیلی جون به خاطر اینکه با موفقیت مهندس شدی و شغل خوبی داری شاد باش .
زیزیلک جون یادت نره که چقد دوست داشتی بری آمریکا و دکتر فیزیک بشی .
ژس دنیا به اون تلخی که شما فکر می کنید نیست . ما هنوز هم همدیگرو داریم و مادر مهربونمون رو . هر چند که زیزیلک دوره ولی :
نترسین نترسین ما همه با هم هستیم
این نونوچه هم یه پا فیلسوف بود و ما نمی دونستیم. خیلی قشنگ بود. ولی در هر صورت من از پیری می ترسم هر چند که فکر می کنم من جز آدمای خوشبخت این دنیا هستم بیشتر بخاطر خونواده خوبی که دارم.
راستی هر وقت این شعار نترسید نترسید ما همه با هم هستیم رو می شنوم واقعا احساس دلگرمی و لذت می کنم.
خدا همشون رو حفظ کنه.
ارسال یک نظر