۱۱ مهر ۱۳۸۸

نوستالژی (1)

این پست مربوط به بخشی از خاطرات مشترک من و زیزیلک و نونوچه است. از همه دوستانی که ممکنه به طور اتفاقی به اینجا سر بزنن و این پست براشون جذابیتی نداشته باشه پیشا÷یش معذرت می خوام.
بخش قابل توجهی از زندگی ما تو خونه ی پدر و مامانی گذشت. اونجا ما روزها و شبهای شادی رو گذروندیم که جز بهترین لحظات زندگیمون بود. همه از خاله و مامانی بگیر تا تک تک فامیلهای مادریمون نازمون رو می کشیدن و سعی می کردن خوشحالمون کنن. یادش بخیر خیلی دوران خوبی بود. خیلی از وقتامون رو تو کوچه با دخترهای محل (که تعدادشون خیلی زیاد بود و یکیشون الان زن داییمونه) هفت سنگ و لی لی و بازیهای دیگه می کردیم.
یکی از خاطرات اون دوران مربوط میشه به شاپور آقا. تو مطب مهربون ترین و خوشنام ترین دکتر شهر کار می کرد و یه موقعی خاله خانوم پیشش دوره میدید. مرد دوست داشتنی که هر روز غروب با دوچرخه می اومد خونه و همیشه می خندید.
چهارشنبه ای که گذشت تو مراسم شب هفتش شرکت کردم و کلی آشنای قدیمی دیدم که سالها بود ندیده بودمشون. آشناهایی از خونواده "پ". خونواده ی عریض طویلی که یه نسبتی با آقای پدر دارن و به نظر من تو اون شهر کوچیک جز خونواده های سرشناس و با کلاس حساب میشن. خونواده ای که با وجود ژن معیوبی که دارن همچنان فامیلی ازدواج می کنن و این ازدواج فامیلی و روابط پیچ در پیچشون باعث شده که من هرگز یاد نگیرم که چه نسبتی با هم دارن.
ولی تو این فامیل چندتایی هستند که خیلی بیشتر از بقیه تو ذهن من حک شدن و می خوام راجع بهشون صحبت کنم.
اول از همه ماهرخ خانم و قاسم آقا که وقتی ما بچه بودیم از معدود فامیلهای مادری بودن که تهران زندگی می کردن و خونه شون و بچه هاشون جز خاطرات به یادموندنی بچگیمه. بعد سالهای سال چهارشنبه دوباره دیدمشون. ماهرخ خانم رو از تو سالهای اخیر دیده بودم ولی قاسم آقا رو بعد شاید حدود 20 سال میدیم. از دیدنم خیلی خیلی خوشحال شد. اصلا باورش نمی شد که من بزرگه باشم و هی میگفت که تو مطمئن هستی که بزرگه هستی؟ آخر سر هم طاقت نیاورد و موقع خداحافظی سرم رو بغل کرد و چندین بوسید. احساس خوبی بود. احساس نوه ای رو داشتم که بعد چند سال پدربزرگش رو می بینه.
کس دیگه ای که دوستش داشتم و دارم گلی خانومه. اولین عروسی که از اول عمرم یادم میاد عروسی گلی خانمه. خیلی زا صحنه هاش رو یادمه و حتی یادمه که کجا برگزار شد. وقتی برای مامان خانوم و دایی کوچیکه گفتم، گفتن تو اون موقع سه سالت بوده و حتما بخاطر عکس ها یادت مونده ولی من جزئیاتی از عروسی یادمه که تو هیچ عکسی نبود و نشونی هام دقیق بود. ( ما اینیم دیگه) گلی خانوم رو همیشه دوست داشتم هر چند که تو عمرم خیلی کم دیدمش ولی همیشه دوستش داشتم. چهارشنبه اونم بود و من فهمیدم که برادرزاده شاپور آقا ست و خواهر شوهر خانم پنجره. (چه جالب) یه چیزایی از شوهرش (اونم از روز عروسیش) یادم بود ولی چهارشنبه دیدمش و خیلی گرم باهام برخورد کرد. (فهمیدم که اونم دوسش دارم).
خانم "پ" هم یکی دیگه از این آدماست. یادمه بچه بودیم خیلی خونشون می رفتیم و یکی از صحنه های که تو مراسم ختم مادرم یادمه حضور فعال خانم "پ" بوده و شاید واسه همین همیشه احساس خوبی نسبت بهش داشتم و دارم و یکی دیه از این خانم های "پ" هم خانومیه که چشمش یه کمی مشکل داره. اسمش رو نمی دونم ولی هر وقت هر کدوم از ما رو میبینه کلی محبت میکنه و یه بار به من گفت " من خیلی مادرت رو دوست داشتم" فکر کنم ما رو می بینه یاد اون خدابیامرز میفته.
خود خونواده شاپور آقا هم آدمای دوست داشتنی و مهربونی هستند. مخصوصا خانومش که از وقتی مامانی فوت کرده، هر وقت می بینمش یاد مامانی می افتم و بخاطر همین خیلی دوستش دارم.
در هر صورت دیدن آدمایی از گذشته و یادآوری خاطرات خوب کودکی خودش به اندازه کافی لذت بخش هست ولی وقتی با اظهار محبت دو طرفه همراه میشه و وقتی حس میکنی بعد از این همه سال بازهم به این آدما علاقه داری و اونا هم دوستت دارن احساس خیلی خیلی بهتری بهت دست میده.
خلاصه نونوچه و زیزیلک عزیز جاتون خالی که تو این احساس با من شریک بشید (البته اگه حس شما به این خونواده به اندازه حس من باشه خاطراتتون از اونها مثل خاطرات من باشه)
شاپور آقا خدا رحمتت کنه که حضورت همیشه برای من یادآوری خاطرات خوش زندگیم بود و مراسم ختمت هم همراه شد با دیدن آدمایی که برگهایی از خاطرات کودکیم رو نوشتند.
پی نوشت: بعد از مراسم که با مامان خانوم و زن دایی کوچیکه رفته بودیم خونه شاپور آقا فرصتی دست داد که ضمن یادآوری بسیاری از خاطرات اون موقع ها، سراغ تک تک همسایه ها و بچه هایی که اون موقع همبازیهامون بودن گرفتم. یادش بخیر دایی حجت، فرشته و فرحناز، مریم و داداشش و خیلی های دیگه.

بی ربط نوشت: شبگیر در جواب کامنت یکی از خواننده های وبلاگش یه پست نوشته که به نظرم جالب بود. نوع نگاهش به آدما و بخصوص به کسایی که مخالفش فکر می کنن برای من که تحمل عقیده مخالف رو مخصوصا در بعضی از موارد ندارم خیلی آموزنده بود هر چند که بعید می دونم بتونم خودم رو درست کنم ولی میخوام سعی کنم.

۴ نظر:

zizilak گفت...

che heyf ke agha shopoor az pishe ma raft. :( albate man hezar sal bood ke nadide bodamesh. vali yade oon roza be kheyr . alan ke fekresho mikonam koli yade alaskaye akhteyi va pofake kamak va adamse khoros neshan oftadam. yade dayi hojat va motoresh va hale holehayi ke mikharid. biskoyite heyvanat. ina taghriban chizayi bood ke faghat rasht giremon miomad, be khosos adamsesh ;)

زیزیلی گفت...

:)
آره یادش به خیر.
من خیلی وقت بود دایی حجت رو یادم رفته بود.
این دفعه زن دایی کوچیکه ازش گفتو من گفتم حجت کیه. گفت یادت نمیاد شماها بهش می گفتید عمو حجت و پیش بابایی و فاطمه خانم بود.
من یکدفعه همه اون خاطرات شیرین رو با هم یادم اومد. بعد هم تصادفا شبش عکش رو تو آلبوم مامانی دیدم.
خیلی دلم برای اون روزها و دایی حجت و موتورش تنگ شده.
چقدر انتظار می کشیدیم که بیاد و ما رو سوار موتورش کنه و ببره بچرخونه.
فکر نمی کردم که تو هم یادت بیاد.
راستی اون شانسی های دایی کوچیکه رو یادته؟ خیلی باحال بودن. :)

نونوچه گفت...

خدا رحمتش کنه . منم هر وقت حرفش میشه یاد صورت خندونش در حال دوچرخه سواری می افتم . حتما تو بهشت هم خدا بهش یه دوچرخه میده و با لب خندون یه چرخی میزنه و مسئول تزریقات ویتامین های بهشتی میشه .

زیزیلی گفت...

فکر کنم همینطوره.
آره پررنگ ترین خاطره من هم از شاپور آقا همین چهره خندونه دوچرخه سواره که از خیابون می اومد تو کوچه.

راستی نونوچه جون تو هم دایی حجت رو یادته؟