چند روز پیش تو وبلاگ پیاده رو ، این مطلب رو از آیدا خوندم و یاد ماجرای تلویزیون رنگی خریدن خودمون افتادم.
ما خونمون یه تلویزیون 14 اینچ نارنجی توشیبا داشتیم که بخاطر آنتنش همیشه برفکی بود. البته ما اجازه نداشتیم زیاد تلویزیون ببینیم و کل تلویزیون دیدن ما محدود میشد به یک ساعت کارتون عصرگاهی و گاهی اگه خوش شانس بودیم فیلم سینمایی جمعه ها رو می دیدیم. من حتی تا مدتها اوشین رو هم اجازه نداشتم ببینم و تو راهنمایی دوستام واسم تعریف می کردن. (خونه ما به تمام معنی یه دیکتاتوری برقرار بود البته دیکتاتورش مهربون بود. )
اینم بگم تا دق نکرده که این وسط نونوچه طبق معمول قصر در رفت و از اونجا که هر محدودیتی همزمان برای بچه های خونواده برداشته می شد نونوچه وقتی چهارسال از من کوچیکتر بود اجازه دیدن سریال های شبانه نصیبش شد. فکر کنم دلیل اینکه الان مغزش بهتر از من کار می کنه همین باشه. محدودیتهای اجتماعیش کمتر بوده P:
بگذریم. اون وقتا که من کلاس چهارم بودم و زیزیلک سوم، یه روز تو مدرسه اعلام کردن که فردا عدسی میدن و اگه می خوایید پول بیارید. ما هم که تو عمرمون عدسی نخورده بودیم (البته بعد از اینکه مامان خانوم فهمید که عدسی دوست داریم، این موجود خوشمزه پاش به خونه باز شد ولی قبلش من یادم نمیاد که عدسی خورده باشم.) از بابامون پول گرفتیم و با ذوق و شوق منتظر زنگ تفریح موندیم.
یادم نیست عدسی کاسه ای 5 تومن بود یا دو تا کاسه 5 تومن بود. حالا فرض کنید که اعلام کردن عدسی کاسه ای 5 تومن. بابامون به ما نفری 10 تومن داده بود و ما می تونستیم نفری دو تا کاسه عدسی بخوریم ولی طبق معمول از عقلمون استفاده کردیم و نفری یک کاسه عدسی خوردیم و 10 تومن باقیمونده رو روی یه پروژه درست و حسابی خرید تلویزیون رنگی سرمایه گذاری کردیم که البته پروژه موفقیت آمیزی هم بود.
اون روز سر نهار طبق معمول بابام شروع کرد به بازجویی از ما. خدا وکیلی بابام بازجوی خوبی بود که از این استعدادش متاسفانه استفاده درستی نشد و محدود به بازجویی از ما شد. همچین با زبون خوش و خنده و شوخی از ما حرف می کشید که نگو.
خلاصه پرسید بلاخره عدسی کاسه ای چقدر بود و شما چند تا کاسه عدسی خوردید و بقیه پول رو چکار کردید که من و زیزیلک صادقانه اعتراف کردیم که:
"می دونید خانوم دینی ما گفته اگه پول بریزید تو صندوق صدقات، خدا دعاتون رو مستجاب می کنه. اگه خدا این دنیا دعاتون رو احیانا اجابت نکرد اون دنیا حتما خواسته تون رو برآورده می کنه" ما هم دیدیم این دنیا که تلویزیون رنگی نداریم، بقیه پول رو انداختیم تو صندوق صدقات که اقلا اون دنیا خدا بهمون تلویزیون رنگی بده.
نمی دونم با این حرفمون چه احساسی به بابام دست داد ولی بعد از ظهر اون روز یا فرداش یه تلویزیون رنگی 21 اینچ پارس با کمد و دم و دستگاه آورد خونه و حدود یک ماه بعد هم یه ویدیی سونی واسمون گرفت و ما فهمیدیم که حرف خانوم دینیمون در مورد صندوق صدقات چقدر درست بوده. خدا نه تنها تو همین دنیا آرزومون رو برآورده کرد که یه ویدیو هم بهمون جایزه داد :)
اینطوری بود که ما تلویزیون رنگی دار شدیم البته بگم ها ظرف یک هفته از خدمت تلویزیون در اومدیم اینقدر با کانالهای حسیش بازی کردیم که یادمه یه بار اتصالی کرد.
البته حالا که به این داستان فکر می کنم نتیجه ای که ازش می تونم بگیرم تاثیر شستشوی مغزی روی بچه هاست. بابام خدا بیامرز همیشه سعی می کرد ما رو از این جریان حفظ کنه ولی ببینید تاثیرش چقدر بوده که ما دو تا الف بچه با اون بچگیمون از خوردن کاسه دوم عدسی که اینقدر دوستش داشتیم گذشتیم. البته بعدش به این فکر می کنم که خب خدا هم جوابمون رو داده پس معلممون همچین هم بیراه نمی گفته ;)
ببخشید من اصلا راوی خوبی نیستم. این یکی از بهترین خاطرات زندگیمه ولی هر کاری کردم نتونستم اوج احساسمو نسبت بهش براتون توضیح بدم :)
ما خونمون یه تلویزیون 14 اینچ نارنجی توشیبا داشتیم که بخاطر آنتنش همیشه برفکی بود. البته ما اجازه نداشتیم زیاد تلویزیون ببینیم و کل تلویزیون دیدن ما محدود میشد به یک ساعت کارتون عصرگاهی و گاهی اگه خوش شانس بودیم فیلم سینمایی جمعه ها رو می دیدیم. من حتی تا مدتها اوشین رو هم اجازه نداشتم ببینم و تو راهنمایی دوستام واسم تعریف می کردن. (خونه ما به تمام معنی یه دیکتاتوری برقرار بود البته دیکتاتورش مهربون بود. )
اینم بگم تا دق نکرده که این وسط نونوچه طبق معمول قصر در رفت و از اونجا که هر محدودیتی همزمان برای بچه های خونواده برداشته می شد نونوچه وقتی چهارسال از من کوچیکتر بود اجازه دیدن سریال های شبانه نصیبش شد. فکر کنم دلیل اینکه الان مغزش بهتر از من کار می کنه همین باشه. محدودیتهای اجتماعیش کمتر بوده P:
بگذریم. اون وقتا که من کلاس چهارم بودم و زیزیلک سوم، یه روز تو مدرسه اعلام کردن که فردا عدسی میدن و اگه می خوایید پول بیارید. ما هم که تو عمرمون عدسی نخورده بودیم (البته بعد از اینکه مامان خانوم فهمید که عدسی دوست داریم، این موجود خوشمزه پاش به خونه باز شد ولی قبلش من یادم نمیاد که عدسی خورده باشم.) از بابامون پول گرفتیم و با ذوق و شوق منتظر زنگ تفریح موندیم.
یادم نیست عدسی کاسه ای 5 تومن بود یا دو تا کاسه 5 تومن بود. حالا فرض کنید که اعلام کردن عدسی کاسه ای 5 تومن. بابامون به ما نفری 10 تومن داده بود و ما می تونستیم نفری دو تا کاسه عدسی بخوریم ولی طبق معمول از عقلمون استفاده کردیم و نفری یک کاسه عدسی خوردیم و 10 تومن باقیمونده رو روی یه پروژه درست و حسابی خرید تلویزیون رنگی سرمایه گذاری کردیم که البته پروژه موفقیت آمیزی هم بود.
اون روز سر نهار طبق معمول بابام شروع کرد به بازجویی از ما. خدا وکیلی بابام بازجوی خوبی بود که از این استعدادش متاسفانه استفاده درستی نشد و محدود به بازجویی از ما شد. همچین با زبون خوش و خنده و شوخی از ما حرف می کشید که نگو.
خلاصه پرسید بلاخره عدسی کاسه ای چقدر بود و شما چند تا کاسه عدسی خوردید و بقیه پول رو چکار کردید که من و زیزیلک صادقانه اعتراف کردیم که:
"می دونید خانوم دینی ما گفته اگه پول بریزید تو صندوق صدقات، خدا دعاتون رو مستجاب می کنه. اگه خدا این دنیا دعاتون رو احیانا اجابت نکرد اون دنیا حتما خواسته تون رو برآورده می کنه" ما هم دیدیم این دنیا که تلویزیون رنگی نداریم، بقیه پول رو انداختیم تو صندوق صدقات که اقلا اون دنیا خدا بهمون تلویزیون رنگی بده.
نمی دونم با این حرفمون چه احساسی به بابام دست داد ولی بعد از ظهر اون روز یا فرداش یه تلویزیون رنگی 21 اینچ پارس با کمد و دم و دستگاه آورد خونه و حدود یک ماه بعد هم یه ویدیی سونی واسمون گرفت و ما فهمیدیم که حرف خانوم دینیمون در مورد صندوق صدقات چقدر درست بوده. خدا نه تنها تو همین دنیا آرزومون رو برآورده کرد که یه ویدیو هم بهمون جایزه داد :)
اینطوری بود که ما تلویزیون رنگی دار شدیم البته بگم ها ظرف یک هفته از خدمت تلویزیون در اومدیم اینقدر با کانالهای حسیش بازی کردیم که یادمه یه بار اتصالی کرد.
البته حالا که به این داستان فکر می کنم نتیجه ای که ازش می تونم بگیرم تاثیر شستشوی مغزی روی بچه هاست. بابام خدا بیامرز همیشه سعی می کرد ما رو از این جریان حفظ کنه ولی ببینید تاثیرش چقدر بوده که ما دو تا الف بچه با اون بچگیمون از خوردن کاسه دوم عدسی که اینقدر دوستش داشتیم گذشتیم. البته بعدش به این فکر می کنم که خب خدا هم جوابمون رو داده پس معلممون همچین هم بیراه نمی گفته ;)
ببخشید من اصلا راوی خوبی نیستم. این یکی از بهترین خاطرات زندگیمه ولی هر کاری کردم نتونستم اوج احساسمو نسبت بهش براتون توضیح بدم :)
۵ نظر:
yadesh be kheyr avalin kartoni ke didim bahash khanevadeye doctor ernest bood. ranghaye sabze to oon karton vaghean jadoyi bodan :)
az khobiaye digeye in televisione rangi in bood ke bade ye modat on toshibaye bichare sar az otaghe ma dar avord va ma bazi vaghta mitonestim yavashaki negah konim.
inam begam ke in video bazi vaghta darde sar bod. famila miomadan ba navarayi ke khob vase ma mamnooe bood va ma sa'atha to otaghe khodemon gir mikardim :) bazi vaghta ham yavashaki negaheshon mikardim albate ;)
آره با اینکه سعی می شد ما از ویدئو دور باشیم ولی خیلی فیلم باهاش دیدیم. :)
یادش بخیر چند تا شو هم داشتیم که دائم داشتیم میدیدم و بعد هم ادای خواننده هاش رو در می آوردیم.
گل هام گل آفتاب گردون نوش آفرین و یه آهنگ مهستی رو خیلی با هم اجرا می کردیم. فکر کنم واسه همین اینقدر نوش آفرین رو دوست دارم.
تازه بالاتر از خنده بهمن مفید هم بود :)
yadame man say mikardam mohamo inghadr bepishonam ke mesle on khanom torkieye beshe ke gole sangam ro mikhond. :D che hali midad az bores be onvane bolandgoo estefade mikardim.
be ghole agha shirazie nayzar begam
vaghean che roozaye khoshi bood. yadame yeki az ashnaha navar ghayem mikard zire copshanesh va vasamon miavord bebinim
یادته آقای دوست خانوم رنجبر اینا ویدیو رو برده بود درست کنه و آورده بود و ما تنها بودیم در رو باز نکردیم بعد رفته بود جلوی خونه خانوم رنجبر اینا در زده بود و ما هم که فکر کردیم رفته در رو باز کردیم و اونم ویدئو رو که توی یه ملافه پیچیده بود و زیر بغلش بود آورد و تو خونه گذاشت و ما چقدر نگران شدیم که دعوامون کنن
واقعا یادش به خیر چه آتیشایی می سوزوندیم
oon fozoliaye poshte dar vaghean che hali midad. yadete ye bar maman khanom ghahr kard ma chand sa'at poshte dar neshastim ta biad?
vali hala be khanom panjere irad migirim vaghean ke
ارسال یک نظر