۲۹ بهمن ۱۳۸۸

یک سالگرد متفاوت

پیش نوشت: من همین دیروز کشف کردم که چرا تو نوشتن واسه وبلاگ تنبلی می کنم. راستش خیلی وقت ها، خیلی چیزها هست که می خوام بیام اینجا و بنویسمشون. خیلی از مطالب هست که بارها تو ذهنم (موقع خواب) مرورشون می کنم تا بیام و با شما درمیون بزارم ولی وقتی میرسم پای کامپیوتر، حس و حالش میره. یکی از دلایلش شاید این باشه که خیلی حرفها رو نمیشه تو یه جای عمومی نوشت حتی اگه این جای عمومی خواننده ای جز نویسنده هاش (که از یکیشون خبری در دست نیست) نداشته باشه. میدونید که بعضی از حرفها جیزند. مثلا خیلی دلم می خواست از دوستهای جدیدی که پنجشنبه به مناسبتی پیدا کردیم و ظرف یکی ، دوروز جز دوستای خوبمون شدند، حرف بزنم. از همه اون لحظه های دلهره و از همه اون لحظه های شادی بعد از اضطراب.
ولی از این حرف ها گذشته، یکی از دلایلی که کمتر میام اینجا، اعتیاد جدیدمه. بعد از اعتیاد به Farm Town و Facebook، اعتیاد جدیدم چت تو محیط Gmailه. از صبح که پام میرسه شرکت کامپیوتر رو روشن می کنم به عشق چت با زیزیلک و بعد هم که مادر محترم شایا میاد روی خط و جدیدا هم که خانوم نارنجی به جمع معتادین چت اضافه شده.
دیروز که شور همه چیز رو در آوردیم وآخر وقت من و مادر محترم شایا و خانوم نارنجی گروهی چت سه نفره داشتیم. واسه همین دلم نمیاد از اون یکی اکانتم قطع شم و به این یکی اکانت وصل شم. شاید اگه به جای Blogspot از به فضای دیگه استفاده می کردیم، بیشتر از نوشته های من مستفیض می شدید :)
دلایل دیگه ای هم هست از جمله تنبلی بنده که شاید بعدا در موردش صحبت کنم چون این پیش نوشت خودش یه پست شد.
سه شنبه قبل (همین پریروز) برای من روز مهمی بود. از یکی دو سال پیش هر وقت به 27 بهمن نزدیک می شدم به یاد این روز می افتادم و کلی نقشه واسش کشیده بودم. می خواستم یه سالگرد ازدواج متفاوت رو به مناسبت یک دهه زندگی مشترک برگزار کنم. همش فکر می کردم چه جور مهمونی بگیرم. کی رو دعوت کنم و از این حرفها. ولی با توجه به اینکه امسال، سال خیلی بد و پر استرسی رو گذروندیم و بخصوص پنجشنبه پیش که دیگه کلکسیونش تکمیل شد، به تنها چیزی که فکر نمی کردم داشتن یه سالگرد ازدواج متفاوت بود.
یکشنبه که داشتیم با مادر محترم شایا در مورد اتفاقات اخیر صحبت می کردیم و حرف نذر و نیازهای پنجشنبه شد، می گفت که ما هر سال اول ربیع الاول قبل از اذان صبح در یک مسجد رو می زنند و میگن که این کار خیلی خوبه. اولین چیزی که بهش فکر کردم این بود که چقدر من نسبت به سالهای گذشته تغییر کردم حتی نسبت به سال گذشته. جوون تر که بودم حتما با شندین چنین خبری خوشحال می شدم و بدون درنگ تصمیم می گرفتم من هم برم و با خدایی که همیشه می دونستم دوستم داره حرف بزنم و ازش خواسته هام رو بخوام ولی دروغ چرا، امسال همچین مطلبی هیچ حسی جز یه حس دوگانگی بهم نداد. ترجیح میدم راجع به این مسئله زیاد حرف نزنم چون فکر کردن بهش حالم رو بد می کنه.
بگذریم
همینطوری که صحبت می کردیم تقویم رو چک کردم با کمال تعجب متوجه شدم که اول ربیع الاول امسال 27 بهمنه و به مادر مخترم شایا گفتم من هم میام به شرطی که صبحونه کله پاچه بخوریم (البته گفتن نداره که بنده رژیم هستم ) و اگه مخمل هم قبول کرد بیاد، کله پاچه به مناسبن دهمین سالگرد ازدواجمون مهمون ما هستید.
خلاصه زنگ زدن و هماهنگ کردن شروع شد و دوستان جدیدمون هم دعوت شدند. می دونید که کلا دعوت کردن از مخمل خودش پروسه و آدابی داره ولی در نهایت مادر محترم شایا و مخمل بدون اطلاع من با هم هماهنگ کردند.
من امیدوار بودم یکبار دیگه و این بار در کنار امامزاده صالح، جمع هشت نفرمون، دور هم جمع بشیم (در مورد جمع هشت نفرمون بخاطر ارزشی که برام داره تو یه پست دیگه می نویسم) که متاسفانه نشد. پدر فداکار ظاهرا مسافرت بود و خانوم نارنجی و آقای زرد هم که نیومدنشون قابل قبول بود. ولی سه تا از دوستای جدیدمون بودند و خانوم آ و آقای الف هم اومدند. (البته زحمت رسوندن من و مخمل رو هم به عهده گرفتن) قبل از اذان صبح رسیدیم امامزاده صالح و در کمال شگفتی کلی خانوم و دختر خیلی سوسول دیدیم که اومده بودند در بزنند. یک لحظه از ذهنم گذشت که شاید اکثر این جمعیت مثل من حاجت سبز دارند و برای همین وقتی در زدم اولین چیزی که از خدا خواستم ، خواسته سبزم بود و بعد هم برای همتون دعا کردم. نمی دونم قبل از اذان پشت در مسجد امام زاده صالح چه جویه که هرچقدر هم مثل من شده باشی جو گیر میشی.
بعد هم با بچه ها رفتیم شمع روشن کردیم و داشتیم دعا می کردیم که یه خانومه اومد و گفت شرط می بندم همه کسایی که اینجا هستند سبزن :)
به مناسبت اینکه با اون خاله هم نظر بودم، نوار سبزی رو که مخمل روز پنجشنبه در یک جای مناسب استتار کرده بود بالای شمع ها به نرده بستیم که هم حاجت بگیریم و هم اینطوری به بقیه کسایی که میان شمع روشن می کنن دوستی سبزمون رو اعلام کنیم.
بعد هم رفتیم نیاورون و کله پاچه زدیم تو رگ. جاتون خیلی خالی بود. خیلی خوش گذشت. اینقدر خوش گذشت و چسبید که من و مخمل که نهار نتونستیم بخوریم. ولی از شام دونفره اون شب نمی شد گذشت واسه همین رفتیم هانی و بعد هم برای جبران بخشی از کالری های اکتسابی ساعت 11 شب از هانی تا هفت تیر قدم زدیم و برگشتیم. این بخش آخرش برام قشنگ ترین بخش اون روز بود (البته به جز بخش خرید عروسک :) ) فکر کنید تو یه خیابون خلوت و تاریک (اولش یه ذره ترسناک بود) به یاد قدیم قدم بزنی. من و مخمل خیلی وقت بود که بدون هدف (البته هدف سوزوندن چربی بوده ولی ) با هم قدم نزده بودیم.
در نهایت اون روزی که مدتها انتظارش رو می کشیدم ، با یک صبح و شب متفاوت تموم شد هر چند که روز خوبی بود ولی اگه بخوام صادقانه بگم در تمام روز یه جور احساس گناه آزارم می داد. برای من به عشق و خوشبختی فکر کردن وقتی یکی از بهترین دوست هام درگیر مسائل مضحک جداییه، خیلی آزار دهنده است.
بهر حال دهمین سالگرد ازدواجمون هم گذشت و ما دهه دوم زندگیمون رو شروع کردیم. شاید روز سالگرد ازدواجمون اونطور که می خواستم نشد ولی خوشحالم که مخمل رو دارم و برای همه کسایی که دوستشون دارم مخصوصا واسه زیزیلک و نونوچه زندگی دونفره به خوبی زندگی خودم و حتی بهتر از اون رو آرزو می کنم.
خواهرای عزیزم اگه مطمئن باشم که تو زندگی شما هم همینقدر عشق و خوشبختی هست هیچ آرزوی دیگه ای براتون ندارم. دوستتون دارم.
مخمل عزیزم می دونم که هیچ وقت به اینجا سر نمی زنی ولی دوستت دارم و بابت همه سالهایی که گذشت ازت ممنونم.

۳ نظر:

zizilak گفت...

che shaerane :D yek kami delam va shod ino khondam. man chand rooz bood ke haminjoor alaki vase makhmal khan delam shoor mizad. nemidonam chera, fekr konam chon tedade e-mailaye rozanash be man kam shode :D kholase ino khondam kheyli delam va shod. hadeaghal ye poste ba rohieye khob to in 5-6 mahe darim :D

delet az man ghors bashe :D

zizilak گفت...

rasti yadam raft begam, shayad bayad ba gmailaye vagheimon inja miomadim, harchand ke yek kami negaran konanadast, bas ke google khenge dar morede privacy. manam hamin moshkelo daram ke kole rooz gmail va igooglam bazan va vase hamin kam miam inja :D

زیزیلی گفت...

قبول دارم این تغییر اکانت واقعا مشکلیه واسه خودش.

حال مخمل خوبه فقط یخاطر کم بودن اخبار تعداد ایمل هاش کم شده.

خیالم وقتی از تو راحت میشه که عید پاشی بیای ایران و ما ببینیمت ;)

جای این نونوچه چقدر اینجا خالیه