۴ اردیبهشت ۱۳۹۱

بهار

هر سال که بهار میشه دلم هوایی میشه. دیگه واسم سخته که بشینم پشت میز کامپیوتر یا تو خونه بمونم. مخصوصا وقتایی که هوا یه ذره خنکه و یا نم نم بارون میاد. دوست دارم برم تو کوه و دشت دستهام رو باز کنم و درحالیکه می دوم بهار رو بغل کنم. البته جای گفتن نداره که این رویا بدون موهای بدون روسری پریشون شده به دست باد هیچ لطفی نداره. 
نمی دونم چرا هر سال که میگذره علاقه ام به فصل بهار بیشتر میشه. به این همه رنگ قشنگ از سبز روشن برگهای تازه جوونه زده تا صورتی شکوفه ها و بنفش گلها و . . . . همه اینها منو دیوونه میکنه. 
کاش میشد همه زیبایی های بهار رو تو یه قاب به تصویر کشید و تو گل سال بهش نگاه کرد. این روزها همش آرزو می کنم که کاش من و مخمل بازنشسته بودیم و تو یه باغچه کوچولو، یه گوشه دور افتاده زندگی می کردیم. هرجوری فکر می کنم می بینم که دیگه وقت بازنشستگیه. البته می دونم اگه بازنشسته هم بشیم مخمل رو نمی تونم از پای تلویزیون بلند کنم و ببرم تو دل طبیعت. 
در هر صورت هر روز از بهار که میگذره برای من یه افسوس می مونه که نتونستم ازش استفاده بکنم و این وضعیت این چند سال زندگی منه.

به قول فریدون مشیری که به بهترین شکلی حس بهار رو تشریح میکنه:
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

واقعا ای دریغ از ما. حالا هم چند تا عکس بهاری

 

  


۱ نظر:

zizilak گفت...

manam baharo kheyli doost daram. kash mishod miomadi inja baghchamo mididi.