بچه که بودیم خیلی این جمله رو شنیده بودیم که سر بی گناه تا پای دار میره ولی بالای دار نمیره. شمارو نمی دونم ولی من اینقدر این جمله رو شنیده بودم که یه جورایی بهش اعتقاد داشتم تا اینکه سالهای اخیر به این جمله شک کردم و اون روز لعنتی که فهمیدم دلارا رو اعدام کردم کلا این جمله رو بوسیدم و گذاشتم کنار و از اون روز سرهای بی گناه زیادی بالای دار رفتند که فرزاد و شیرین و شهلا فقط نمونه هایی از اونهاست.
روز لعنتی بعدی روزی بود که اومدم تو اینترنت و دنبال یه خبری از بهنود بودم. با اینکه با اعدام دل آرام تمام اعتقادم به عدالت کائنات (اصطلاح بهتری پیدا نکردم) زیر سوال رفته بود ولی باز هم یه حسی بهم می گفت بهنود فرق می کنه. همه از عزت الله انتظامی تا مادر ندا دنبال کارش هستن. این همه انرژی مثبت حتما کمکش می کنه ولی بهنود هم رفت و همه ما رو که از دور و نزدیک پرونده اش رو دنبال می کردیم از وکیلش و هم سلولیش بگیر تا خود من که نمی شناختمش تو شک و حیرت فرو برد و سوزوندمون. از اون به بعد دیگه از اعدام هیچ بی گناهی تعجب نمی کنم.
همین چهارشنبه لعنتی اخیر که شهلا اعدام شد راستش اگه صبح میومدم تو اینترنت و می خوندم که شاکی ها رضایت کردن تعجب می کردم. هیچکدوم از کمپین هایی که روزهای آخر راه افتاد نتونست ذره ای امید رو تو دلم زنده کنه و می دونم که این اصلا چیز خوبی نیست ولی واقعیته. این روزها سر بی گناه ها نه تنها پای چوبه دار میره بلکه به راحتی آب خوردن بالای دار هم میره. به همین راحتی.
درسته که دیگه این اعدام ها واسم عجیب نیست ولی هنوز هم نتونستم با اون حسی که بعد از خوندن خبر هر اعدام دارم کنار بیام. هر بار دستی میاد و قلبم رو چنگ می زنه و تمام وجودم رو از قلبم میکشه بیرون و با خودش میبره. هر بار تمام اعتقادات گذشته ام جمع میشن و مثل یه مته میان تو سرم و مثل خوره تمام مغزم رو می خورن. هر بار . . .
ولی هیچکدوم از اینها به اندازه این عذابم نمی ده که تو هیچ کدوم از این موارد من به عنوان یه انسان هیچ کاری نتونستم بکنم. دوست داشتم یه خبرنگار بودم، یه وکیل یا یه فعال حقوق بشر و یا هر کوفت دیگه ای ولی دوست داشتم یه کاری می کردم، یه کاری که بعدش حداقل می تونستم تو دلم بگم خب من سعیم رو کردم ولی نشد. ولی همه این شغل ها، شغل های پرخطر 30 یا 30 حساب می شن و من ترسوتر از این هستم که بتونم واردشون بشم.
این ها رو گفتم که بگم از دیروز تا حالا یه ریز دارم به خودم می گم نگران نباش، سعید ملک پور با بقیه فرق می کنه. امکان نداره که اعدام بشه ولی هر کاری می کنم ته دلم با این حرف ها آروم نمی شه. دیگه تجربه بهم ثابت کرده که این بار هم سر یه بی گناه دیگه بالای دار میره مثل بقیه و آب از آب تکون نمی خوره و هیچ عدالتی هم در کار نیست. آه مظلوم و این حرف ها هم همش کشکه.
یه لحظه هم نمی تونم خودش و خانومش رو فراموش کنم. دائم عکس هاشون جلوی چشممه. نمی دونم چرا اینقدر با خانومش احساس نزدیکی می کنم. (یه جور همذات پنداری) مثلا وقتی تو خیابون دست تو دست مخمل راه میرم یا بقیه وقتهایی که با هم هستیم ناخودآگاه یادش می افتم و به این فکر می کنم که الان چه احساسی داره وقتی می بینه کسی رو که اینقدر دوست داشته تو یه قدمیه طناب داره. حتی تصورش هم برای یه لحظه سخته. واقعا فاجعه ست. امیدوارم که حداقل این دفعه عشق بتونه یه کاری کنه. گفتم امیدوارم ولی شما باور نکنید.
پ.ن.: بخاطر پیدا کردن مطالب قبلیم برای بهنود و دلارا مجبور شدم یه نگاهی به آرشیو بزنم. واقعا چقدر حال و هوای اون اوایل با الان فرق می کنه. به امید رسیدن روزهایی حتی بهتر از اون موقع
روز لعنتی بعدی روزی بود که اومدم تو اینترنت و دنبال یه خبری از بهنود بودم. با اینکه با اعدام دل آرام تمام اعتقادم به عدالت کائنات (اصطلاح بهتری پیدا نکردم) زیر سوال رفته بود ولی باز هم یه حسی بهم می گفت بهنود فرق می کنه. همه از عزت الله انتظامی تا مادر ندا دنبال کارش هستن. این همه انرژی مثبت حتما کمکش می کنه ولی بهنود هم رفت و همه ما رو که از دور و نزدیک پرونده اش رو دنبال می کردیم از وکیلش و هم سلولیش بگیر تا خود من که نمی شناختمش تو شک و حیرت فرو برد و سوزوندمون. از اون به بعد دیگه از اعدام هیچ بی گناهی تعجب نمی کنم.
همین چهارشنبه لعنتی اخیر که شهلا اعدام شد راستش اگه صبح میومدم تو اینترنت و می خوندم که شاکی ها رضایت کردن تعجب می کردم. هیچکدوم از کمپین هایی که روزهای آخر راه افتاد نتونست ذره ای امید رو تو دلم زنده کنه و می دونم که این اصلا چیز خوبی نیست ولی واقعیته. این روزها سر بی گناه ها نه تنها پای چوبه دار میره بلکه به راحتی آب خوردن بالای دار هم میره. به همین راحتی.
درسته که دیگه این اعدام ها واسم عجیب نیست ولی هنوز هم نتونستم با اون حسی که بعد از خوندن خبر هر اعدام دارم کنار بیام. هر بار دستی میاد و قلبم رو چنگ می زنه و تمام وجودم رو از قلبم میکشه بیرون و با خودش میبره. هر بار تمام اعتقادات گذشته ام جمع میشن و مثل یه مته میان تو سرم و مثل خوره تمام مغزم رو می خورن. هر بار . . .
ولی هیچکدوم از اینها به اندازه این عذابم نمی ده که تو هیچ کدوم از این موارد من به عنوان یه انسان هیچ کاری نتونستم بکنم. دوست داشتم یه خبرنگار بودم، یه وکیل یا یه فعال حقوق بشر و یا هر کوفت دیگه ای ولی دوست داشتم یه کاری می کردم، یه کاری که بعدش حداقل می تونستم تو دلم بگم خب من سعیم رو کردم ولی نشد. ولی همه این شغل ها، شغل های پرخطر 30 یا 30 حساب می شن و من ترسوتر از این هستم که بتونم واردشون بشم.
این ها رو گفتم که بگم از دیروز تا حالا یه ریز دارم به خودم می گم نگران نباش، سعید ملک پور با بقیه فرق می کنه. امکان نداره که اعدام بشه ولی هر کاری می کنم ته دلم با این حرف ها آروم نمی شه. دیگه تجربه بهم ثابت کرده که این بار هم سر یه بی گناه دیگه بالای دار میره مثل بقیه و آب از آب تکون نمی خوره و هیچ عدالتی هم در کار نیست. آه مظلوم و این حرف ها هم همش کشکه.
یه لحظه هم نمی تونم خودش و خانومش رو فراموش کنم. دائم عکس هاشون جلوی چشممه. نمی دونم چرا اینقدر با خانومش احساس نزدیکی می کنم. (یه جور همذات پنداری) مثلا وقتی تو خیابون دست تو دست مخمل راه میرم یا بقیه وقتهایی که با هم هستیم ناخودآگاه یادش می افتم و به این فکر می کنم که الان چه احساسی داره وقتی می بینه کسی رو که اینقدر دوست داشته تو یه قدمیه طناب داره. حتی تصورش هم برای یه لحظه سخته. واقعا فاجعه ست. امیدوارم که حداقل این دفعه عشق بتونه یه کاری کنه. گفتم امیدوارم ولی شما باور نکنید.
پ.ن.: بخاطر پیدا کردن مطالب قبلیم برای بهنود و دلارا مجبور شدم یه نگاهی به آرشیو بزنم. واقعا چقدر حال و هوای اون اوایل با الان فرق می کنه. به امید رسیدن روزهایی حتی بهتر از اون موقع
۱ نظر:
:(
manam hamash in chand vaghte ke sibak nist, harvaght to delam ghor mizanam, koli azab vojdan migiram.
akhe zohre kheyli zendegish mesle mane ye joorayi :(
ارسال یک نظر