خیلی وقته می خواستم یه پست جدید بزارم ولی هی جور نمی شد. حتی هفته پیش یه مطلبی نوشتم که تقریبا انتهاش بودم یدفعه یه کار ضروری پیش اومد که مجبور شدم از شرکت برم. گزینه ثبت موقت رو هم زدم ولی ظاهرا من ناشی هستم و نمی دونستم بلاگفای نازنین نوکر بابام که نیست هر چی نوشتم نگه داره (البته اگه هم هست و مطالب اینطوری رو نگه می داره من نمی دونم از کجا باید پیداشون کنم.)
در هر حال چند تا موضوع تو ذهنم بود که یا پریدند و یا بخاطر گذشته زمان سوختند. بنابراین تصمیم گرفتم مطلبی رو که از هفته گذشته ذهنمو مشغول کرده و مشمول مرور زمان هم نمیشه بنویسم، هر چند که شاید نتونم کل چیزی که تو ذهنمه بنویسم.
ماجرا از این قراره که :
هفته پیش ما مجبور شدیم بریم به خانم یکی از دوستان بابت فوت پدرش تسلیت بگیم. (این دوست عزیز و خانواده اش همیشه محبت زیادی بهمون داشتند بخصوص وقتی که پدرم فوت کرد)
حالا حدس بزنید چرا پدر این خانم فوت کرده بود. . .
. . .
اعدامش کرده بودند. به همین سادگیه (البته این بنده های خدا به اکثر آشناهاشون گفتند که سکته فلبی کرده ولی به ما که نزدیک تر بودیم گفتند که . . .)
هفده سال پیش . . . بله هفده سال پیش توی یکی از روستاهای شمال بدنبال یکسری کدورت ها و دعواها چند تا جوون که ظاهرا زیاد هم سر براه نبودند نیمه های شب به خونه این آقا که اون موقع حدودا ۵۰ ساله بوده حمله می کنند با این آقا درگیر می شن و در حین دعوا یکی از این پسرها توسط این آقا کشته میشه.
از اون موقع این آقا در زندان بوده. دقیقا نمی دونم چرا این همه سال ولی فکر کنم چون مسئله دفاع از خود در میون بوده و ما هم قربونش برم تو این زمینه قوانین مشخصی نداریم پروسه دادگاهی طول کشیده و البته این بنده خدا و خانواده اش هم در طی این مدت وکیل درست و حسابی نداشتن و خلاصه این آقا ۱۷ سال در زندان و بین مرگ و زندگی در عذاب بوده.
تو این مدت هم فکر کنم به پیشنهاد ریش سفیدهای ده ( و شاید هم به هر دلیل دیگه ای) خانواده قاتل (اگه اسمشو بشه گذاشت قاتل) بخاطر اینکه داغ دل مقتول تازه نشه از اون روستا رفتند و به گفته خودشون حتی علیرغم میل باطنی برای سرزدن به مزار مادرشون هم به این روستا برنگشتند. (نمی دونم چقدر آشنایی با اجتماع روستایی شمال کشور دارید ولی با یه ذره آشنایی میشه درک کرد چرا حتی نمی تونستند به مزار مادرشون هم سر بزنند.)
خانواده مقتول هم که خودشون رو صاحب حق می دونستند ظاهرا در این ۱۷ سال از زمین و خونه و اموال این خانواده استفاده کردند.
در نهایت وقتی حکم قطعی میشه ریش سفیدهای ده با قرآن میرن پیش خواهر مقتول (تنها ولی دم) و قسمش میدن که گذشت کنه و اون هم به قرآن قسم می خوره که رضایت میده ولی به هر دلیلی زیر قولش میزنه و یکروز صبح که خانواده قاتل با خوشحالی بیرون زندان منتظر آزادیش بودند خبر اعدامش رو میدن. (اون آقا به هر دلیلی حاضر نمیشه در آخرین لحظات با خانواده اش خداحافظی کنه (و ظاهرا فکر می کنه اینطوری بهتره).
حالا خودتون حدس بزنید حال خونواده اون آقا رو. خب من حدود 7-8 ساله که از نزدیک یکی از دخترهاش رو می شناسم و کم و بیش از وضعیت پدرش خبر داشتم. این خونواده تمام مدت با بیم و امید منتظر بودند اون هم به مدت 17 سال. همین خانمی که من می شناسم تقریبا از این وضعیت دچار افسرگی شده بود ضمن اینکه با همه وجودش امیدوار بود.
وضعیت واقعا اسف بار و وحشتناکیه و غیر قابل تحمل
من اصلا قصد قضاوت ندارم و از اون روز همش به این مسئله فکر کردم که هر چند من قاتل رو نمی شناسم ولی با شناختی که از خانواده و حداقل دخترش دارم، سعی کنم یکطرفه به قاضی نرم و کل حق رو به این آقا ندم. ولی با تمام این حرف ها واقعیت اینه که من بعنوان یه ناظر خارجی سوختم چه برسه به فرزندان این مرحوم.
اصلا یکی جواب این سوال منو بده درسته که یکی بخاطر قتل یکی دیگه قصاص شده ولی جواب 17 سال تحت فشار زندگی کردن 7 فرزند این آقا و خونواده هاشون و عذابی رو کشیدن و تازه بعد از 17 سال عذادار شدن رو کی میده؟
اصلا بیایم این طوری مسئله رو درنظر بگیرم که یکی یکی رو کشته و بعد از هفده سال معلوم شده باید اعدام بشه. 17 سال اون آدم تحت شدید ترین شکنجه روحی بزاریم و بعد اعدامش کنیم واقعا عدالته؟
شما به این قضیه و کلا مسئله قصاص آدمهایی که در یک دعوا و یا به هر دلیلی یکی دیگه رو می کشن چطوری نکاه می کنید.
پ.ن. الان ثبت موقت رو امتحان کردم و جواب داد. نمی دونم اون دفعه چی شد که نشد. بنابراین من همین جا از بلاگفای عزیزم در حضور جمع عذرخواهی می کنم.
۱ نظر:
برای این مطلب هم زیزیلک و هم نونوچه از صورتک های گریه و تاراحتی و بعض و دل شکستن و . . .استفاده کردن و برای همین از پخش آن معذوریم (چشمک)
ارسال یک نظر