Two week after I had returned, working really hard to get some results for an upcoming July meeting in France (my first trip to Europe and I was really excited) his best friend of 50 years passed away unexpectedly. That year and the year before, we lost so many dear to us including my grandmother. It was just a spiral of misery after that. My dad lost hope, and with that his health and memory.
Three months later when I visited him again, even though I had heard the descriptions of his health it came as such a shock. Now all I can remember from him, is this frail old man who barely remembered me, battling with Alzheimer’s and Cancer. I couldn’t face it to go back home again for a third time and see him in his grave.
After all these years it is still hard for me to believe that he is not there anymore. For the first two years all my dreams about him, was about his illness, and his frail body crashing in my arms. Now at least I have good dreams. I see him smiling and happy. I see him hugging me coming back from work. One more time I am a happy little girl waiting by the door of our old house in Tarasht neighborhood listening to the sound of the cars passing by, trying to distinguish the distinct sound of his Toyota.
After any misery you learn how to cope, and eventually you learn that life is still going on. You learn that with or without you, your life is passing by, and you learn to have fun in Paris, in your first European visit.
Ironically I am traveling to Europe again this year. Haven’t been there since that summer and ironically I am sitting here trying to get some useful data and distracting myself from the chain of the events by working hard. I interrupt myself every two minutes or so to check out the news and it is not going so well. I can’t imagine the feelings of those who are loosing loved ones so unexpectedly. I hope by the time I find myself in Rome this ordeal is behind us. Like Zizili, I hate June and I will probably hate it for the years to come.
۷ نظر:
وقتی مصیبتی سرت میاد، ناخوداگاه تموم خاطرات تلخ دیگه ات هم جلوی چشمات میاد.
واقعا لعنت به خرداد. کاش زودتر تموم شه
هر چند اینجا جایی برای درد دلهای خواهرونست اما به نظرم بهتره با نوشتن مطالب بهتر و شادتر دل همدیگرو شاد کنیم . یاد آوری بدترین روزای زندگیوم فقط باعث خراب شدن امروزمون میشه . شاید بهتر باشه به روزای خوبی فکر کنیم که همه باهم بودیم . بیاین بهم قول بدیم دیگه هیچوقت از خاطرات بدمون ننویسیم . فکر کنم به اندازه کافی خاطرات خوب از گذشتمون داریم و نیازی نیست برای بزرگداشت یاد بزرگترین مردی که تو زندگیمون دیدیم از چند ماه آخرش صحبت کنیم .
همین جوریش هم خرداد که میشه دچار دپ دسته جمعی هستیم لطفا تشدیدش نکنید
اين روزها كه مي گذرد ، بغضي عجيب گلويم را مي فشارد. هر روز صبح چشم كه مي گشايم و يادم مياد كه چه شده اصلا حال بلند شدن از جا و رفتن به سر كار برايم باقي نمي ماند.
اين روزها كه مي گذرد فكر ميكنم چه راحت مي شود از دين دم زد و فقط دم زد و عمل نكرد...
اين روزها دل همه تنگ است همه با همند و باز هم حس تنهايي غوغا ميكند...
اين روزها اصلا بهانه اي براي دلتنگي نمي خواهد و اصلا لازم نيست در خاطراتت بگردي و نقطه اي سياه را بيابي و به خاطرش دلتنگ شوي...اين روزها همه به يك بهانه دلتنگيم...
من هم دلم گرفته و فقط مي توانم بگويم: الله اكبر
noonche joon man omadam inja benevisam raje be range siah. hala ke posteto didam dige neminevisamesh. vali akhe bade emroz dige chejoori mishe be khaterate khoobemon fekr konim? man az sobh ke pa shodam ta khode hala dashtam akhbar mikhondam, alan sa'ate 7:30 shabe va man hanoz az poshte in computere lanati boland nashodm
نونوچه جونم
آخه خداوکیلی این روزا چطور میشه شاد نوشت. من حسی که اون روز و اون سال داشتم این روز ها دوباره دارم تجربه می کنم.
اگه می تونستیم هر چی که تو دلمون بود بدون خود سانسوری بنویسیم که دیگه نیازی نبود بعد از گذشت 15 روز از سالروز 7 خرداد در موردش بنویسیم دختر جون.
می دونم . هیچکی حال و روز خوبی برای خوب نوشتن نداره . ولی نوشتن از بدترین خاطره زندگیمون کمکی به بهتر شدن حالمون نمی کنه .
خدا به همه کسایی که تو این روزا عزیزاشونو از دست دادن صبر بده
یادم رفت بهتون بگم که این خانوم مدیر (جوجه عزیز) یه شاعر درست و حسابیه.
امروز باهاش چت می کردم این ابیات رو نوشت.
چون قشنگ بود دلم نیومد با شما به اشتراک نزارمشون:
تنها دل تو نیست که چون ما شکسته است
این کاسه کوزه بر سر دنیا شکسته است
از من مپرس کجای دلت شکسته است
یک جا دو جا نیست صدجا شکسته است
از بس که ذره ذره دلم را شکسته اند
حسرت برم بر آنکه به یک جا شکسته است
ارسال یک نظر