مدتها بود که چندتا مطلب تو ذهنم مونده بود و می خواست بیام و اینجا بزارمشون ولی این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود و یا حال و حوصله نداشتم که دست و دلم به نوشتن نمی اومد. ولی امروز که اومدم و اولین پست رو گذاشتم دستم راه افتاده و دلم نمیاد مطلب جدید نذارم. این آخرین پست امروزه ولی آخرین پستی نیست که توی سرمه:
ظهر یک روز جمعه اواسط مهرماه:
ظهر خونه مامان خانوم منتظر نونوچه و کلوچه بودیم که بیان برای نهار که زنگ زد، صداش خیلی ناراحت بود و ازم خواست در مدتی که ماموریت میره مراقب خانوم نارنجی باشم. یه چند وقت بود که رفتاراشون مشکوک بود و ما هم دلمون گواهی بد می داد. موقع خداحافظس پرسیدم مطمئنی که همه چیز مرتبه؟ زد زیر گریه و گفت نه. ظاهرا برای درددل اومده بود جلوی خونه و ما هم نبودیم. ازش خواستم بیاد دنبالم که با هم صحبت کنیم. خلاصه تو اون ظهر جمعه که مامان خانوم بعد از مدتها فسنجون درست کرده بود و ما منتظر یه نهار و یه بعداز ظهر شاد و خوب رو داشتیم همه چیز یکدفعه خراب شد.
حدود یکساعت با هم حرف زدیم. با هم که نه ! اون حرف زد و من گوش کردم، اون گریه کرد و من گریه کردم. نمی دونستم تو این جور مواقع باید چکار کنم و چی بگم. اول که سوار ماشین شدم فکر کردم خانوم نارنجی می خواد ترکش کنه ولی بعد فهمیدم خودش دیگه نمی خواد زندگی کنه. دلایل زیادی داشت که از نظر خودش خیلی معتبر بودن ولی من راستش رو بخواید دلیل قانع کننده ای توشون پیدا نکردم. البته چرا خب یه چیزایی بودن ولی من بیشتر ناراحتی و غصه ام از این بود که خانوم نارنجی کم و بیش همه این دلایل رو قبول کرده بود و ازش یه فرصت برای جبران گذشته ها می خواست و آقای زرد (البته اگه قبلا در موردش می خواست بنویسم آقای سبز بود شایدم یه رنگ دیگه ولی زرد نبود) قبول نمی کرد که نمی کرد. می گفت الان که من گفتم هر چقدر هم تغییر کنه و هر کاری کنه دیگه از نظر من ارزشی نداره. مرغ آقای زرد یه پا داشت. فقط یه پا. می گفت یه سال بود که به این مسئله فکر کردم ولی تازه دو هفته است که به خانوم نارنجی گفتم.
نمی دونستم چی بگم. تصمیمی بود که گرفته بود و حرفهای من هیچ تاثیری نداشت. بهش گفتم یه چند وقت جدا از هم باشید و بعد تصمیم بگیرید ولی قبول نمی کرد. بهش گفتم هیچ راهی نداره و اونم گفت نه. گفت که خانوم نارنجی نمی خواد کسی بفهمه و ازم قول گرفت به کسی نگم و حتی اگه می خوام به مخمل بگم فقط یه بخش هایی از حرف هاش رو بگم.
وقتی از هم خداحافظی کردیم به این فکر می کردم که واقعا به این راحتی میشه یه خط قرمز کشید به سه سال دوستی و 5 سال زندگی . من دیگه عاشقت نیستم و فقط دوست دارم واسه همین می خوام برم دنبال زندگیم. همین؟ یه روز پاشی خانومت رو ببری کافی شاپ و بگی من دیگه نمی تونم باهات زندگی کنم؟
یکبار دیگه به همه خاطرات مشترکمون نگاه کردم. هر دوتاشون رو خیلی خیلی دوست داشتم مخصوصا خانوم نارنجی رو که بهترین دوست سالهای اخیر زندگیم بود. لحظه های خیلی خیلی خوبی داشتیم و تا قبل از مهر ماه حتی یک لحظه هم شک نکرده بودم که این زندگی ممکنه پر از مشکل باشه و این جوری خراب بشه. راستش اگه بخوام منصف باشم اگه بهم می گفتن یکی از این دوتا اون یکی رو نمی خواد من فکر می کردم این خانوم نارنجیه که از دست آقای زرد و کاراش خسته شده :(
واقعا آدما قصه های عجیب و غریبی دارن که هر چقدر هم بهشون بزدیک باشی نمی تونی داستانشون رو حدس بزنی.
از همون لحظه این مسئله همه فکر و ذهنم رو به خودش مشغول کرد و از همه بدتر احساسی بود که در مورد خانوم نارنجی و رنجی که می کشید، داشتم. فکر کن شوهرت دیگه دوستت نداشته باشه و تو هنوز عاشقش باشی و بهش التماس کنی که باهات زندگی کنه.
تا چند وقت قبل من می گفتم هیچ مردی ارزش این رو نداره که بخاطر بودن باهاش بهش التماس کنی ولی حالا که یک کم نزدیکتر به قضیه نگاه می کنم می بینم اگه من هم جای خانوم نارنجی بودم شاید پا روی احساستم می ذاشتم و بخاطر زندگی 5 سال با گوشت و خونم ساخته بودم و بخاطر انرژی که این سالها گذاشته بودم و حتی شاید بخاطر اینکه تو این مملکت لعنتی اسم طلاق روم نباشه، التماس می کردم. خلاصه داغون شدم. خیلی داغون شدم. مخصوصا که این مسئله رازی بود که باید نگهش می داشتم و نمی تونستم با هیچکی در موردش صحبت کنم و از اون مهمتر اینکه فکر می کردم شاید تجربه زندگی مشترک من و مخمل بتونه بهشون کمک کنه ولی مسائل اونقدر خصوصی بود که نمی تونستم به آقای زرد و خانوم نارنجی بگم و هنوز هم این سوال برام مطرحه که واقعا راهی هست که من بتونم کمکشون کنم یا نه؟
طبق قولی که داده بودم همه جریان رو حتی به مخمل هم نگفتم و فقط تا مدتها همش به مخمل می گفتم آخه یعنی میشه به همین سادگی همه چیز رو بهم زد؟ هنوزم نتونستم با این قضیه کنار بیام.
صبح یک روز کاری اواسط آبان ماه:
بعد از مدتها خانوم نارنجی شروع کرد به فرستادن ایمل و کمی تو اینترنت فعال شد. من و مخمل فکر کردیم بعد از اینکه رفتن پیش مشاور (آقای زرد گفته بود بابای خانوم نارنجی پیشنهاد کرده برن پیش مشاور و بعد تصمیم بگیرن) اوضاع خوب شده. زنگ زدم به آقای زرد و اون گفت فایده ای نداشته. دنیا رو سرم خراب شد.
خلاصه اون روز صبح هم یه ایمیل از خانوم نارنجی گرفتم. از همون هایی که هر روز چند تا میگیرم و سریع می خونم و بعد هم پاکشون می کنم. از همون ایمیلهایی که این روزها زیاد رد و بدل میشه و قراره که با خوندنشون ما آدمای بهتری بشیم و بهتر به زندگیممون نگاه کنیم. ایمیلش در مورد دوست واقعی و دوست معمولی بود. حتما شما هم تا الان دیدینش. تو حالت عادی این ایمیل هیچ فرقی با ایمیل های دیگه برای من نداشت ولی این بار آتیشم زد. اگه من می خواستم یه دوست واقعی اسم ببرم، خانوم نارنجی اولین گزینه بود و فکر می کردم که من هم دوست واقعیش هستم ولی من چطور دوست واقعی می تونم باشم که در حالیکه دوستم سخت ترین دوران زندگیش رو تحمل می کنه، من نیم تونم کنارش باشم و حداقل درددلش رو بشنوم . می خواستم یه ایمیل براش بزنم و این ها رو بنویسم ولی بخاطر اینکه ترسیدم همین مسئله باعث خرابتر شدن رابطه شون بشه، صرفنظر کردم و فقط براش نوشتم "یعنی ما دوست های واقعی هستیم" و اونم نوشت آره با یه بوس گنده. :(
خیلی ناراحت شدم. نمی تونم ناراحتی و ناامیدیم رو توصیف کنم. با اینکه ما بطور مداوم با هم در ارتباط تلفنی بودیم ولی این روزها که بیشتر بهم احتیاج داره، من جرئت تلفن کردن رو بهش ندارم. بلاخره هفته پیش خودم رو راضی کردم و بهش زنگ زدم و یک ساعتی با هم صحبت کردیم ولی در طول مدت صحبت من معذب بودم و احساس عذاب وجدان می کردم. دلم می خواست چشمم رو روی همه چی ببندم و بهش بگم که وقتی این همه تو داره و وقتی این همه عذاب میکشه که ظاهرش رو حفظ کنه، چقدر ناراحت میشم و چه حالی پیدا می کنم. دلم می خواست بهش بگم که آرزو می کردم دوست واقعیش باشم. دوستی که بتونه حرفهاش و درد دلهاش رو بشنوه و تو همچین شرایطی کنارش باشه. دلم می خواست بهش بگم که حالا که خواهر نداره تو این شرایط سخت من می تونم کنارش باشم ولی فقط به این شرط که خودش بخواد. به این شرط که اون هم منو دوست واقعیش بدونه. نتونستم بگم و این حسرت به دلم موند که در کنار دوستم باشم و بتونم کمکش کنم. دوستی که فکر می کردم دوست واقعیش هستم.
امروز صبح:
آقای زرد به موبایلم زنگ. امیدوار بودم که بگه که عقلش اومده سرجاش و برگشته سر خونه و زندگیش. فکر کردم می خواد بگه به روی خانوم نارنجی نیارم و همه چی تموم شده. با خوشحالی تموم جواب دادم. دیدم خیلی حالش گرفته است. فکر کردم می خواد بگه همه چی تمومه. گفت "از خانوم نارنجی خبر داری؟" گفتم "نه" گفت "خواب بدی دیدم و نگرانشم" دلم می خواست نزدیکم بود و می زدم توی سرش که با دست خودش زندگیش رو نابود کرد. ازش خواستم اجازه بده به خانوم نارنجی بگم که می دونم جریان چیه ولی مخالفت کرد و اونم می گفت که کارها خراب تر میشه و دوباره ازم خواست که تا وقتی خود خانوم نارنجی بهم نگفته به روش نیارم.
اخه یکی نیست بهش بگه تو که مرغت یه پا داره و تصمیم رو گرفتی برات چه فرقی می کنه. حداقل بذار اگه می تونم به دوستم کمک کنم که راحت تر این دوران سخت رو بگذرونه.
خلاصه جریان از اینکه نوشتم مفصل تره ولی شما بهم بگید که چکار کنم؟ شما بودید چکار می کردید؟ و سوال مهم تر اینکه واقعا چطور میشه که 5 سال زندگی مشترک یه شبه نابود میشه؟
پ.ن.1: واقعا Blogspot واسه پرچونه هایی مثل من و زیزیلک اصلا فضای خوبی نیست. نونوچه هم که تاحالا پستی نذاشته و نمی تونم در موردش قضاوت کنم :).
پ.ن.2: برای امروز کافیه چون ممکنه پست جدید زیزیلک نخونده بره تو آرشیو
۴ نظر:
zizili joonam, man dar chand sale akhir kheyli baram etefagh oftade ke dostam be dalayele mokhtalef az ham joda shodan. avala man koli mayoos va afsorde mishodam va hamash fekr mikardam pas aghebate ma chi mishe. vali didam ke chand ta shon bade ye modati khoshbakhtar shodan va be in natije residam ke inam joze zendegie. hala faghat say mikonam ghadre khoshbakhtie khodamo bishtar bedonam vaghti in etefagh miofte.
ama dar morede khanome narenji! vaay agar oni ke man fekr mikomam bashe, che heyf :( vali be nazare man to bayad beri bebinish va say koni ke gheyre mostaghim neshonesh bedi ke dostesh dari, bishtar bahash gharar bezari va invaro onvar beri. vase aksare dostaye iranie man kheyli kheyli sakhte ke began be baghie az ham joda shodan, vali say kon dorovaresh bashi, vase on mogheyi ke dige ehsas mikone hazere behet bege che etefaghi oftade. on moghe behtare ke tanha nabashe. man agar boodam bishtar behesh zang mizadam va soraghesho migereftam, shayad onvaght hads bezane ke to midoni va vasash rahattar beshe darde del kardan.
چی بگم والا. ظاهرا تو ایران خیلی از زوج ها مشکل دارن. خیلی ها نمی تونن با هم ارتباط مناسبی داشته باشن و از زندگی زناشویی شون احساس رضایت ندارن. واسه همینه که اینقدر مرد هیز داریم و با خیلی از مردها وقتی همصحبت میشیم معذب هستیم. از طرف دیگه تو این مملکت دوست دختر و دوست پسر داشتن برای طرفین ازدواج خیلی مد شده و متاسفانه هر روز بیشتر میشه.
خلاصه ما که قرار بود الگومون حضرت علی و حضرت فاطمه باشن، داریم به قهقرای اخلاقی میریم و شاید هم رفتیم.
دوستم میگفت تو یه مهمونی دوره ای با بچه های دبیرستانش بوده و از 30 تا شاید 20 تا و شاید هم بیشتر یا جدا شده بودن یا قهر بودن یا شوهراشون خیانت کرده بودن و یا میگفتن شوهرمون دوست دختر داره و بهتر چون ما هم آزادیم و هر کاری دلمون بخواد می کنیم. میبینی مملکت گل و بلبل رو.
من فکر می کنم بزرگترین دلیل مشکلات زناشویی تو ایران، نداشتن رابطه لازم قبل از ازدواجه و مشکلات فرهنگی که باعث میشه مسئله طلاق یه فاجعه به نظر بیاد
من که جزییات زندگی اون دو نفر رو نمی دونم. اما با این جمله ات مخالفم که یه شبه خراب شده. در تمام اون پنج سال داشته خراب می شده منتها نفهمیده اند یا نخواسته اند که بفهمند. از اینی که نوشتی تنها حسی که دارم آقای زرد مقصره که خیلی قبل ها نگفته.
من جای خانم نارنجی بودم حتا اگر زرد بر می گشت حاضر نبودم باهاش زندگی کنم. به خاطر همون یک سالی که تصمیم داشته و سکوت کرده. من به این آدم دیگه اعتماد نمی کردم.
sima joon,
ghezavat kardan sakhte. ma hanoz dastane khanome narenji ro nashnidim, shayadam midoneste. shayadam midide in roozo vali kheyli ashegh boode enkaresh mikarde.
manam fekr mikonam hata agaram khanome narenji say kone, dige in rabete az noghteye bedone bazgasht rad shode va hamishe ye moshkele asasi dare toosh.
begzarim, migam sima joonam manam chon hamash ro google reader weblog mikhonam, ziad comment jayi nemizaram, vase hamin hamishe hes mikonam adamaye ziadi inja ro mikhonan. vali zizili joone man kheyli kheyli hasase va hamash ghose mikhore, nemidonam chera.
ارسال یک نظر