۲۶ دی ۱۳۸۸

بس کنید

پنجشنبه سر ظهر از کلاس برگشتم خونه و طبق معمول اولین کاری که کردم روشن کردن تلوزیون بود. بازهم طبق معمول شروع کردم به چک کردن سریع کانال های تلویزیون میلی و رسیدم به شبکه خبر و ثانیه هایی از تشییع پیکر مرحوم علیمحمدی رو دیدم. چشمم افتاد به جمعیتی که اطراف تابوت رو گرفته بود و غم همه دنیا اومد تو دلم.
ناخدآگاه یاد تشییع جنازه بابام خدابیامرز افتاد. روزی که از بیمارستان آوردنش خونه رو خوب یاد میاد.همون موقع سعی کردم تک تک لحظاتش رو به خوبی تو خاطرم نگه دارم چون می دونستم این آخرین باریه که بابام تو خونه است. آوردنش و دور اتاقش گردوندنش و بردنش. مثل برق و باد از جلوم رد شد و من یکدفعه احساس کردم چقدر این تو خونه بودن کوتاه بود بخاطر همین دویدم دنبالش. چون جلوی در کلی کفش ریخته بود فهمیدم که فرصت پیدا کردن و پوشیدن کفشم رو ندارم و برای همین پا برهنه دویدم تو کوچه و دنبال آمبولانس تا سر کوچه دویدم. احساس آرامش می کردم. احساس می کردم از حداکثر زمان بودن با بابام خدابیامرز استفاده کردم. بعد چشمم به کارمند داروخانه افتاد که جلوی خونه وایستاده بود. طبق خواست اهالی محل داروخانه قرار شه بودد ببرنش اونجا و از اونجا ببرنش بهشت زهرا.
از کارمند داروخانه خواستم که خودش رو برسونه اونجا که وقتی بابام میرسه اونجا باشه. احساس می کردم این اواخر نزدیک ترین آدم به بابام تو اون محل، کارمند داروخانه است و دوست داشتم وقتی بابام می رسه اونجا اون هم اونجا باشه. دوست داشتم همه کسایی که دوستش داشتن و دوستشون داشت، همراهیش کنن. از اینکه اونها رو اطرافش می دیدم احساس آرامش می کردم. وقتی سر کوچه دکتر کوشی اومد و منو بغل کرد و دلداریم داد چقدر آروم شدم.
خیلی چیزها از اون روز یادمه از اینکه من و نونوچه و مامان خانوم چقدر دوست داشتیم از تک تک لحظه های کوتاه باقیمانده استفاده کنیم.
همه این ها روز پنج شنبه از جلوی چشمم رد شد و تمام وجودم رو آتیش زد. آدمهای دور تابوت مرحوم استاد علیمحمدی هیچ سنخیتی باهاش نداشتند. همون چند ثانیه که از شبکه خبر دیدم کافی بود که بفهمم این ها هیچ تفاوتی با دوستان ساندیسی 9 دی ندارند. برای خونوادش، دوستاش و شاگردهاش دلم سوخت. دلم خیلی سوخت. دلم آتیش گرفت. می تونستم احساس کنم چقدر از دیدن این وضعیت داغون شدند. یادم اومد که همون روز وحشتناک 8 خرداد چقدر من حساس بودم و چقدر کوچکترین دستور و امر و نهی منو تا مدتها تو شرایط روحی بدی قرار داده بود.
از پنجشنبه تا همین الان این افکار رو نتونستم از ذهنم دور کنم. من هرگز مرحوم علیمحمدی و خونواده اش رو ندیده بودم همونطور که هیچوقت سهراب و اشکان و ندا و خیلی های دیگه و خونواده هاشون رو ندیده بودم ولی از ته دل خودم رو تو این غم ها شریک می دونم. از ته دل سعی می کنم خودم رو جای تک تک این خونواده ها بزارم که بتونم احساسون رو درک کنم. ولی می دونم که حتی ذره ای از غم عظیمی رو که تو دلاشون دارند نمی تونم درک کنم.
من می تونم غم از دست دادن یه عزیز رو درک کنم. با همه وجودم می تونم این غم رو بفهمم چون خودم تو شرایط تقریبا مشابه بودم ولی چیزی که از اون دردناک تره و هرگز نمی تونم عمقش رو درک کنم، اینه که وقتی نذارن اون طور که دلت می خواد برای عزیزت غزاداری کنی با عقده ای که تو دلت می مونه چکار باید بکنی؟ وقتی آخرین لحظات بودن با عزیز از دست رفته ات رو برای خودشون و برای مصالحی ناچیز مصادره می کنن چطور می تونی تحمل کنی؟ وقتی من با کوچکترین امر و نهی فامیل و آشنا در اون روز 8 خرداد وحشتناک هنوز که هنوزه نتونستم کنار بیام این خونواده های داغدار با این همه امر و نهی ازطرف غریبه هایی که (. . . . ) چطور میشه کنار اومد.
وقتی نمی تونی اونطور که می خوای از عزیزت خداحافظی کنی، وقتی نمی تونی و نباید براش اون طور که خودت صلاح می دونی مراسم بگیری، با زخمی که تو دلت عمقیق و عمیق تر میشه چکار می کنی؟
نمی فهمم و نمی تونم حتی یک لحظه این شرایط رو تصور کنم. این باعث میشه که خشم ونفرت و ناامیدی تمام وجودم رو پر کنه. این صفات بد نتیجه ای ندارند جز بغضی که تو گلوم مونده و دردی که تا اعماق روحم رو فرا گرفته. خسته ام از این همه بی عدالتی.
خسته ام. خسته.
پ.ن.1. امروز که بعد از دو روز بی خبری اومدم پای اینترنت تو وبلاگ احمد شیرزاد این مطلب رو از خودش و این یکی رو از دکتر کریمپور خوندم. دو تا پاراگراف آخر مطلب دکتر کریم پور تیر خلاصی بود به روح افسرده و غمگین من. خیلی متاثرم کرد. ضمن اینکه فهمیدم که تشییع پیکر مرحوم علیمحمدی از اون چیزی که من تصور می کردم به مراتب وحشتناک تر و دردناک تر بود. واقعا برای برای خونوادش و شاگردهاش افسوس می خورم و ناراحتم.
پ.ن. 2. روزی که با کلی ذوق و شوق من و زیزلک اولین پست های این وبلاگ رو نوشتیم قرار بود از دغدغه هامون و از تجربیات تلخ و شیرینمون بنویسیم. قرار بود لحظات هیجان انگیزی با نوشتن و خوندن مطالب این وبلاگ برای هم بسازیم. چیزی که هرگز تصور نمی کردم این بود که بعد از گذشت یکسال شرایطی پیش بیاد که همش از غمهام و احساسات بدم بنویسم و فضای این وبلاگ اینقدر تلخ و غم انگیز بشه. معذرت می خوام.

۳ نظر:

zizilak گفت...

agar midonesti ghorbat ajab bad dardie. hata ino ham nadari azash :(

زیزیلی گفت...

ببخشید که ناراحتت کردم. وقتی ما توی قبرستون کوچصفهان نشسته بودیم روپله های جایی که مامانی رو می شستن، نونوچه گفت بیچاره زیزیلک که اینجا نیست من هم گفتم یادت باشه که خودش انتخاب کرده ولی اون موقع من هم خیلی دلم برات سوخت که نیستی و از یه طرف دیگه هم خوشحال بودم که هیچ وقت فرصت نشده بود که از نزدیک و بطور کامل تو مراسم تشییع و عزاداری یکی از نزدیکات شرکت کنی. می دونم اگه یک بار و فقط یکبار حضور تو همچین مراسمی رو تجربه کنی اونوقت تحمل اینکه نتونی تو این مراسم باشی خیلی خیلی از الان سخت تره.
در هر صورت ببخشید که اینقدر ناراحتت کردم.
بووووووووووووووووووووووووس

zizilak گفت...

kolan man in roza kheyli khomaram, kheyli.