خب، خب به سلامتی کلکسیون نحسی این سال تکمیل شد و دیروز بعد از ظهر خبر فوت ناگهانی یکی از بچه های دانشگاه رو شنیدم.
دوسال پیش که بعد از سالها دور هم جمع شده بودیم، اولین بار بود که شناختمش و فرداش هم با چند تا دیگه از بچه ها اومدند خونه ما. اون موقع یه بچه داشت که یکسالش نشده بود. یعنی بچه اش الان به زور سه سالشه. یادمه که خیلی از خودش و خانومش خوشم اومده بود. خیلی با شخصیت بودند. الان که فکر می کنم می بینم که چقدر خاطرات اون شب و اون روز دور هستند. یک شب رویایی که خیلی از دوستان قدیمی همدیگرو بعد از ده سال دیدند. یادمه که از هیجانی که داشتم شب قبلش و حتی خود اون شب نتونستم بخوابم.
هممون با این فکر از رستوران اومدیم بیرون که حتما باید این دیدارها رو زود به زود تجدید کنیم و مرتب از حال هم خبر داشته باشیم. ولی . . .
دیروز داشتم وبلاگ بچه های دانشگاه رو می خوندم دیدم رضا واسه مرتضی پیغام گذاشته که "دلم برات تنگ شده از عروسی احمد به بعد ندیدمت. 5 سال از اون موقع گذشته" و امروز احتمالا رضا و مرتضی همدیگه رو می بینن دوباره بخاطر احمد ولی بخاطر مراسم ختمش.
واقعا دنیا به نظر شما مسخره نیست.
تمام دوسال گذشته تو اون وبلاگ داشتیم واسه هم می نوشتیم که ممکنه این روزها دیگه تکرار نشه و بیاید قدر بدونیم و از حال هم خبردار بشیم. بیاید دور هم دوباره جمع بشیم و از این حرفها ولی هر کدوم از ما به بهونه ای این حرفها رو نشدنیده می گرفتیم و از امروز به بعد می دونم که تو هر برنامه گردهمایی احتمالی، قلب من از غصه و ناراحتی فشرده میشه و از اون بدتر اینه که وقتی یاد اون روز خوب تو دوسال پیش بیفتم به جای شادی پرده سیاهی از غم و اندوه تو ذهنم میاد.
***
از اول هفته داشتم فکر می کردم بیام تو ایم وبلاگ بیچاره که دیگه هیچکی تحویلش نمیگیره برای عید بنویسم. رفتم مطالب پارسال رو خوندم و دیدم که چقدر خوشحال بودیم. با اینکه سالهاست عید واسه من رنگ و بوی گذشته رو نداره ولی باز هم رنگ سبز بهار من بی ذوق رو هم به وجد آورده بود. براتون یه شعر قشنگ گذاشته بودم و نونوچه (که دیگه مدتهاست اینجا سر نزده )عکس سفره هفت سینش رو گذاشت و عکس آقا گاوه رو. آقا گاوه ای که با اینکه رنگمون سبز بود ولی شاخمون زد. یادش به خیر انگار سالهاست که از اون روزها گذشته. واسه همین دلم نمی اومد که امسال در آستانه بهار بدون رنگ و بوی شادی بیام اینجا و چیزی بنویسم که یاد آور سختی های این سال لعنتی باشه ولی با اتفاق دیروز دیگه نتونستم که ننویسم.
امسال سال سختی برای من و شما بود و می دونم که سال سختتری برای خیلی از مردم بود. مردمی که غصه های ما در برابر غمهای اونها واقعا ناچیزی. سالی که با شادی و امید شروع شد به بدترین وجهی داره تموم میشه و از همه بدتر اینه که من علیرغم همه دلداری هایی که به خودم و به اطرافیانم میدم دارم صبر و امیدم رو از دست میدم.
دیروز که این خبر رو شنیدم با اینکه زیاد نمی شناختمش، تمام تنم شروع کرد به لرزیدن و گریه کردم. نمی دونم چرا اینقدر شدید گریه ام گرفت ولی شاید بخاطر همه باریه که امسال تحمل کردم و سعی کردم به همشون بخندم. هنوز هم بعض دارم. هنوز هم دلم می خواد گریه کنم ولی خجالت می کشم. از همه اونهایی که امسال صدمه دیدند خجالت می کشم و سعی می کنم خودم رو کنترل کنم.
ای کاش واژه ای بود که می تونستم باهاش همه احساسم رو براتون شرح بدم ولی نمی تونم پیداش کنم. ای کاش اجازه داشتم حداقل با همین واژه های موجود همه حرفم رو بزنم و ای کاش. . .
در هر صورت برای خواهرای خوبم و همه کسایی که می شناسم و همه خواهرا و برادرایی که امسال پیداشون کردم و همه مردم سرزمینم، در آستانه فصل سبز بهار، سالی خوب (حداقل سالی بهتر از امسال) و روزهایی به سبزی بهار آرزو می کنم.
زیزیلک و نونوچه عزیزم سال نو مبارک
۶ نظر:
سلام
به زور صدام در مياد..مي خواستم در اين آخرين روز بيام وبراتون تبريك عيد بنويسم و كلي هم شادي براتون آرزو كنم...ولي تقدير باز ....
مي دونم كه مثل من آشفته و حيراني ...
پس فقط سبزي برايت مي طلبم گرچه پرده سياه اين روزها ديگر نمي گذارد رنگي را ببينيم....
خانم مدیر عزیزم نمی دونم که دوباره اینجا سر میزنی یا نه.
وقتی دو تا مطلب آخر وبلاگ رو خوندم دلم می خواست پیشت بودم و بغلت می کردم و باهم گریه می کردیم.
اصلا نمی دونم چی بگم. از وقتی خبر رو شنیدم یک لحظه از فکر خانوم و بچه اش غافل نشدم و از وقتی مطلب برادرت رو خوندم حالا همش به یاد اون مادر بیچاره ای هستم که به فاصله نزدیکی همسر و پسرش رو از دست داده.
خیلی وحشتناکه.
می دونم که تا سالها همه چهارشنبه سوری ها و همه سال تحویل ها این فکر ها ازم دور نمی شن.
ولی باز هم امیدوارم. امیدوارم به روشنایی روز که همیشه موفق میشه و سیاهی شب رو کنار می زنه.
فقط آرزو می کنم که این روشنایی نزدیک باشه.
zizili joonam
inghadr ghose nakhor, moteasefane zendegi hamine
hese piri behem dast dad az goftane in jomle :(
kheyli dostet daram, kash onja boodam ke to inghadr ghose nemikhordi
راستش من دیگه از بعد از اون روز جرات نمی کنم بهت بگم که چقدر دوست داشتکم امسال پیشمون بودی.
هیچوقت اینقدر نبودنت رو احساس نکرده بودم. حتی سال اولی که رفته بودی و ما از قبل تحویل سال تا بعدش با هم حرف می زدیم.
هیچوقت اینقدر دوریت اذیتم نکرده بود. همش با فکر کردن به پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو سی ساله که نتونستن بخاطر این مسخره بازی ها ببینن فکر می کنم. (خیلی هاشون حتی تو حسرت دیدن بچه هاشون مردن)و با فکر کردن به اون ها به خودم دلداری میدم.
می دونم که غربت اونم تو شهری که دوست و آشنا نداری خیلی خیلی سخته. ولی باور کن که تو ایران باشی و دلت برای خواهرت تنگ بشه هم سخته مخصوصا وقتی سال تحویل میشه و تو دلت پر از غمه اونوقته که دلتنگی هم بهونه ای میشه که دردت رو زیاد کنه.
لعنت به این زندگی که ما رو از هم دور کرد. لعنت به این زندگی که خیلی ها رو از خیلی های دیگه دور کرد. ولی بقول تو زندگی همینه چه میشه کرد.
راستش می خواستم یه پست بنویسم راجع به حرف هایی که اون روز بهم زدی و من نتونستم جوابت رو بدم چون پیشم نبودی و هر چی می گفتم کار رو بدتر می کرد ولی ترسیدم که ناراحت بشی ولی دلم نمیاد که امسال رو با دلخوری ازت تموم کنم و بهت نگم. هر چند ممکنه ناراحتت کنه ولی ببخشید. راستش از بعد از اون روز لعنتی که دعوام کردی نمی دونم چرا دیگه وقتی م یخوام باهات چت کنم، حال و حوصله ندارم. امیدوارم که با نوشتن این چیزا، حس و حال قدیم چت کردنمون بهم برگرده.
زیزیلکم
بیخشید که این ها رو نوشتم. تو رو خودا ناراحت نشو.
حالا که این چرت و پرت ها رو نوشتم فکر کنم حالم بهتر باشه و اقلا دلم یه ذره خنک شده. فقط خدا کنه خنک شدن دل من به قیمت سوزوندن دل تو تموم نشه.
در هر صورت می دونی که خیلی خیلی دوست دارم و دلم برات خیلی خیلی تنگ شده.
امیدوارم که سال خوبی واسه هممون باشه و بتونیم هر چه زودتر همدیگه رو ببینیم.
تو رو خدا بخند دیگه.
دوست دارم و ببخشید.
عیدت مبارک
یه بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسه گنده
ارسال یک نظر