۱۳ مرداد ۱۳۸۹

یاد باد آن روزگاران یاد باد

اولین بار آقای الف رو تو جلسه دفاع مخمل دیدم (سال 80). استادشون (که مشاور مخمل بود)، کلاسشون رو تعطیل کرده بود و آورده بودشون سر جلسه دفاع. مهدی بهم معرفیش کرد. همکار مهدی بود و هم دانشگاهی هردومون. از همون اول ازش خوشم اومد. دیدنش یه حس مثبتی بهم می داد.
چند وقت بعد مخمل گفت که نامزدش دنبال کار میگرده و من هم داوطلب شدم که به مدیرم سفارشش رو بکنم (فکر کنم زمستون 81 بود). من هم رفتم گفتم یکی از دوستای صمیمیم دنبال کار می گرده و خلاصه خانوم آ بعد از یکسری اتفاقات و شاید هم خوش شانسی اومد شرکت ما استخدام شد. چون به همه گفته بودم که دوست صمیمی هستیم از همون روز اول با هم گرم گرفتیم و از اونجا دوستی چندین سالمون شروع شد.
اولین خاطره خوب چهار نفرمون بر می گرده به همون هفته اول استخدام خانوم آ.
اولین چهارشنبه خانوم آ مرخصی بود و مدیرمون یه نقشه (که شکل یه لوله بزرگ بود) بهم داد که دستش برسونم. اونم نزدیکای ظهر اومد در خونمون که نقشه رو بگیره و من هم یه ماکارونی پختم و نگهش داشتم تا آقای الف و مهدی هم رسیدن و با هم نهار خوردیم.
بعد از نهار گفتن با یکی از دوستاشون که تولدش تو هفت تیر قرار دارن که باهاش برن شهر کتاب نیاوران و از ما هم دعوت کردن باهاشون بریم و ما هم از خداخواسته قبول کردیم و یادمه که یک و نیم نصفه شب برگشتیم خونه. خلاصه اولین خاطره شاد و مشترکمون با حضور دوست دیگمون مینا و اون نقشه معروف شکل گرفت. کم کم خانوم آ و آقای الف تو قلب ما جا گرفتن و طوری شده بود که مخمل به همه می گفت خانوم آ دخترشه (زیزیلک حتما می دونی که چقدر احساسات پدرانه مخمل قویه :) )
چند وقت بعد از اومدن خانوم آ به شرکت، شرکتمون منتقل شد به تخت طاووس و همون موقع ها خانوم آ و آقای الف هم یه خونه تو تقاطع سهرودی و تخت طاووس اجاره کردن و زندگی مشترکشون رو شروع کردن. از شرکت تا خونه شون پیاده ده دقیقه بود و بخاطر همین وقت و بی وقت واسه خودمون یه مناسبت پیدا می کردیم و از شرکت می رفتیم و خراب می شدیم سرشون و چقدر بهمون خوش می گذشت. خیلی از روزها یکی دو تا از بچه های شرکت هم باهامون میومدن) خلاصه که دسته جمعی روزهایی خوبی داشتیم و می تونم بگم که یکی از بهترین دوران زندگیم بود. (یادش بخیر ماه رمضون اون سال چون خونشون نزدیک بود و مخمل هم روزه بود یشتر روزا حلیم یا آش رشته می گرفتیم می رفتیم اونجا)
اون خونه و خاطراتش رو خیلی دوست دارم. نطفه شرکتمون تو همون خونه بسته شد و اولین بار بعد از یه کاری که خارج از شرکت با هم گرفتیم و بخاطرش دو روز بی خوابی کشیدیم به این فکر افتادیم که می تونیم با هم یه شرکت داشته باشیم و بعد از دو سال آزما به دنیا اومد.
اون روزها هیچکدوممون وضع مالی زیاد خوبی نداشتیم و هر چی باشه تازه شروع کرده بودیم ولی یادمه که شاد بودیم. خیلی شاد. هفته ای یکی دو بار یا خونه همدیگه بودیم و یا با هم بیرون مییرفتیم. طوری شده بود که من و مخمل یا با خانوم آ و آقای الف بودیم و یا خونه مامانم.
اینقدر ما و خانوم آ و آقای الف بهم نزدیک بودیم که یادمه وقتی بابام فوت کرد اونا برامون سنگ تموم گذاشتن. آقای الف که مثل یه برادر تو خاکسپاری و مراسم سوم و هفتم بابام کنار ما و مخصوصا کنار مهدی بود و هر شب هم با خانوم الف می اومدن خونمون و بهمون سر می زدن. یادمه تو اون روزها کارشون خیلی واسم ارزش داشت و هیچوقت نمی تونم فراموش کنم.
بعدها با دو تا زوج دیگه که خانوماشون همکارمون بودن دوست شدیم (خانوم نارنجی و آقای زرد و مادر و پدر محترم شایا) و باز هم روزهای شاد، مسافرت های دسته جمعی و مهمونی های خودمونی و خاطرات خوبی که شاید دیگه هیچوقت تکرار نشه. یادمه تو خیلی از لحظه هایی که باهم بودیم (مسافرت کرمانشاه، تولد شایا، عروسی بهرنگ و . . .) سعی میکردم تک تک دقیقه ها رو تو ذهنم بسپارم و با خودم می گفتم از این لحظه ها لذت ببر چون دیگه هیچوقت برنمی گردن.
تو این سالها دوستی ما فراز و نشیب های زیادی داشت. باید اعتراف کنم یه سری مشکلات و دلخوری هایی هم این وسط پیش اومد ولی من همیشه دوستشون داشتیم و می دونم که این احساس دو طرفه بود. با اینکه تو سالهای اخیر رفت و آمدمون کمتر شده بود ولی هیچوقت دوستیمون قطع نشد. هر چی باشه آقای الف همکارمون بود و میزش کنار میز من بود و من همیشه نسبت به همکارهای همسایه یه احساس دیگه ای دارم مخصوصا که این همکار دوستی مثل آقای الف باشه.
این اواخر که کمتر با هم وقت می گذروندیم، هر وقت خانوم آ رو می دیدم و یا تلفنی باهاش صحبت می کردم احساس می کردم چقدر دلم واسش تنگ شده و چقدر دوسش د ارم.
همه اینها رو گفتم که بگم خانوم آ و آقای الف چهارشنبه هفته دیگه برای همیشه میرن کانادا و من خیلی خیلی دلم براشون تنگ میشه. می تونم بگم اونها بهترین دوستای دوره متاهلیم بودن و خاطرات مشترکی که باهاشون داشتم هم جز بهترین خاطرات زندگیم بود.
خانوم آ و آقای الف ازتون بخاطر همه لحظه های شیرین و دوست داشتنی که باهم ساختیم، متشکرم و سعی می کنم تک تک اون لحظه ها رو تو قلبم و مغزم حفظ کنم. هیچ وقت فراموشتون نمی کنم و دلم براتون تنگ میشه. همیشه براتون از صمیم قلب بهترین ها رو آرزو می کنم.

خداحافظ خانوم آ و آقای الف

پ.ن. یکی دیگه از دوستای اون اکیپ از انگلیس اومده بود و جمعه 15 مرداد (آخرین جمعه ای که خانوم و آقای الف ایران بودند) برای دیدنش با چند تا از بچه ها قرار گذاشتیم جلوی شهر کتاب نیاوران جمع شیم و ما و خانوم و آقای الف زودتر از بقیه رسیدیم و بیاد اولین قرارمون یه دور کوچولو تو شهر کتاب نیاوران زدیم.

۲ نظر:

زیزیلی گفت...

الان که فکرش رو می کنم هی خاطره مشترک جدید یادم میاد و هی بیشتر دلم می گیره.
نمی دونم چرا باید شرایط جوری بشه که یه نفر رو مجبور به مهاجرت کنه.
اون از زیزیلک و این هم از اینا :(
بعد هم که ما :((

(جای نونوچه خالی که اون هم یه ذره غر بزنه)

zizilak گفت...

zizili joonam, to ham zood pasho bia ke deltang nashi betoni har vaght khasti bebinishon.

manam vaghti geshniz az iran raft hamin ehsaso dashtam. ye dafe zendegim khali shod.

mohajerat bad dardie :D