دلم خیلی گرفته از خیلی چیزا و از خیلی آدما. حالم از این زندگی بهم می خوره. زندگی تو کشوری که همش رنگ دروغ و ریا و فریب داره. زندگی تو کشوری که همش می خوان تو به مرگ و نیستی و نابودی فکر کنی. زندگی تو کشوری که همه آدماهاش از من بگیر تا اون بالاتر از من و همسطح من و پایین تر از من چون فکر می کنیم خودمون معصومیم حق اشتباه برای هیچکس دیگه قائل نیستیم.
هی من نمی خوام فضای این وبلاگ رو غمگین کنم و هی نمی دونم چرا میام اینجا که غر بزنم. داشتم فکر می کردم که پارسال همین موقع ها بود که با زیزیلک شروع کردیم به نوشتن تو این وبلاگ (البته نه دقیقا این وبلاگ) و چقدر اون روزها شاد بودیم. انگار که سالها از اون موقع می گذره. ادم هیچوقت نیم تونه پیش بینی کنه که چی پیش میاد و نمی دونم چرا چند وقته اوضاع همیشه بدتر از بدترین پیش بینی های ماست. :(
بگذریم بیاید یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
آقای X یه همسایه داشت. این همسایه قدیما قدیما یعنی حدود 30 سال پیش یه آدم متحجری بوده و از اون بدتر اینکه تو دم و دستگاه لات محل برو بیایی داشت. اهل محل بهش می گفتن حسن مشنگ و کلی جوک بود که واسش درمیاوردن. نیست زورشون به رئیسش نمی رسید یه جورایی دق دلیش رو سر این یکی در میاوردن. وقتی که آقای X بچه بود این حسن آقا پرش به پر X هم گرفته بود و دلش رو شکسته بود. می دونید که بعضی چیزا هست که بچگی تو ذهنتون می مونن و هیچ وقت نیمرن هر چقدر تهذیب نفس کنید و سعی کنید خودتون رو از افکار بد پاک کنید همیشه دنبالتونن.
خلاصه این حسن آقا بعد از حدود 10 سال خوابنما میشه و یه دفعه یادش میاد که چه اشتباهاتی کرده و توبه می کنه و تصمیم میگیره به راه راست بیاد و واسه همین با آقای گنده لات محل بهم می زنه و منزوی میشه و آدم خوبی میشه و هر جوری شده سعی می کنه گذشته رو جبران کنه ولی خب نمی تونه تک تک آدمایی که مورد ظلمش بودن رو پیدا کنه ولی هر وقت فرصتی دست میده میگه اشتباه کردم و از این حرفها.
بلاخره حسن آقا با یک مرگ ناگهانی و مشکوک از دنیا میره و همه رو در بهت میزاره. حالا صحنه رو مجسم کن تو کوچه آقای X داشته می رفته که یکی از همسایه ها (خانم O ) رو می بینه که شوکه و غمگین از مرگ حسن آقا وایستاده. طفلکی هنوز گیج و حیرون بود و خیره شده بود به دیوار. بلاخره هر چی باشه حسن آقا این اواخر بخاطر اینکه سعی داشته گذشته رو جبران کنه یه جورایی تو دل اهل محل جا باز کرده بود مخصوصا تو دل خانوم O بخاطر حمایتی که این اواخر سر یه جریانی از خودش و خونواده اش کرده بود.
همین که این دوتا نزدیک هم رسیدن به دفعه آقای Y از راه میرسه و میگه آقای X شنیدی حسن آقا فوت کرد. آقای X هم نه میزاره و نه برمیداره و میگه آره شنیدم. حسن مشنگ رو میگی دیگه.
آقای Y و خانوم O شوکه میشن و آقای Y ولی قبول کنید که با افتخار مرد و آقای X میگه که بستگی داره افتخار رو چی معنی کنیم و بعد خاطره بدی رو که از حسن آقا حدود 25 سال پیش داشته نقل میکنه و هر دو خانم O رو با قلبی شکسته و روحی داغون ترک میکنن. خانم O به این فکر می کنه که کلا چندتا معصوم تو این دنیا وجود داشتن و چرا ما فکر می کنیم بقیه آدما حق اشتباه ندارند.
خب حالا خانم O رو تو این داستان در نظر بگیرید من زیزیلیشونم و دیگر هیچ.
اصولا من آدم انتقاد ناپذیریم و معمولا وقتی ازم انتقاد میشه ناراحت میشم. ولی باید از خودم انتقاد کنم و بگم یکی از بدترین خصوصیات اخلاقی من که جدیدا کشفش کردم اینه که زیاد تحمل افکار مخالف خودم رو ندارم و شنیدنشون برام سنگین تموم میشه. نیم دونم چرا ولی در چندماه اخیر حتی روابطم با دائی کوچیکه تحت تاثیر این مسئله قرار گرفته و اصلا چشم دیدن خودش و خانومش رو ندارم و بهمین دلیل هم امروز داشتم فکر می کردم که کاش همون موقع که به مخمل گفته بودم حرفم رو گوش کرده بود و واسه خونه ADSL می گرفت که یه چند روزی مثلا تا آخر هفته مرخصی می گرفتم و مینشستم خونه پای اینترنت. شاید حالم بهتر میشد و شایدم بدتر میشد. کی میدونه؟
هی من نمی خوام فضای این وبلاگ رو غمگین کنم و هی نمی دونم چرا میام اینجا که غر بزنم. داشتم فکر می کردم که پارسال همین موقع ها بود که با زیزیلک شروع کردیم به نوشتن تو این وبلاگ (البته نه دقیقا این وبلاگ) و چقدر اون روزها شاد بودیم. انگار که سالها از اون موقع می گذره. ادم هیچوقت نیم تونه پیش بینی کنه که چی پیش میاد و نمی دونم چرا چند وقته اوضاع همیشه بدتر از بدترین پیش بینی های ماست. :(
بگذریم بیاید یه داستانی رو براتون تعریف کنم.
آقای X یه همسایه داشت. این همسایه قدیما قدیما یعنی حدود 30 سال پیش یه آدم متحجری بوده و از اون بدتر اینکه تو دم و دستگاه لات محل برو بیایی داشت. اهل محل بهش می گفتن حسن مشنگ و کلی جوک بود که واسش درمیاوردن. نیست زورشون به رئیسش نمی رسید یه جورایی دق دلیش رو سر این یکی در میاوردن. وقتی که آقای X بچه بود این حسن آقا پرش به پر X هم گرفته بود و دلش رو شکسته بود. می دونید که بعضی چیزا هست که بچگی تو ذهنتون می مونن و هیچ وقت نیمرن هر چقدر تهذیب نفس کنید و سعی کنید خودتون رو از افکار بد پاک کنید همیشه دنبالتونن.
خلاصه این حسن آقا بعد از حدود 10 سال خوابنما میشه و یه دفعه یادش میاد که چه اشتباهاتی کرده و توبه می کنه و تصمیم میگیره به راه راست بیاد و واسه همین با آقای گنده لات محل بهم می زنه و منزوی میشه و آدم خوبی میشه و هر جوری شده سعی می کنه گذشته رو جبران کنه ولی خب نمی تونه تک تک آدمایی که مورد ظلمش بودن رو پیدا کنه ولی هر وقت فرصتی دست میده میگه اشتباه کردم و از این حرفها.
بلاخره حسن آقا با یک مرگ ناگهانی و مشکوک از دنیا میره و همه رو در بهت میزاره. حالا صحنه رو مجسم کن تو کوچه آقای X داشته می رفته که یکی از همسایه ها (خانم O ) رو می بینه که شوکه و غمگین از مرگ حسن آقا وایستاده. طفلکی هنوز گیج و حیرون بود و خیره شده بود به دیوار. بلاخره هر چی باشه حسن آقا این اواخر بخاطر اینکه سعی داشته گذشته رو جبران کنه یه جورایی تو دل اهل محل جا باز کرده بود مخصوصا تو دل خانوم O بخاطر حمایتی که این اواخر سر یه جریانی از خودش و خونواده اش کرده بود.
همین که این دوتا نزدیک هم رسیدن به دفعه آقای Y از راه میرسه و میگه آقای X شنیدی حسن آقا فوت کرد. آقای X هم نه میزاره و نه برمیداره و میگه آره شنیدم. حسن مشنگ رو میگی دیگه.
آقای Y و خانوم O شوکه میشن و آقای Y ولی قبول کنید که با افتخار مرد و آقای X میگه که بستگی داره افتخار رو چی معنی کنیم و بعد خاطره بدی رو که از حسن آقا حدود 25 سال پیش داشته نقل میکنه و هر دو خانم O رو با قلبی شکسته و روحی داغون ترک میکنن. خانم O به این فکر می کنه که کلا چندتا معصوم تو این دنیا وجود داشتن و چرا ما فکر می کنیم بقیه آدما حق اشتباه ندارند.
خب حالا خانم O رو تو این داستان در نظر بگیرید من زیزیلیشونم و دیگر هیچ.
اصولا من آدم انتقاد ناپذیریم و معمولا وقتی ازم انتقاد میشه ناراحت میشم. ولی باید از خودم انتقاد کنم و بگم یکی از بدترین خصوصیات اخلاقی من که جدیدا کشفش کردم اینه که زیاد تحمل افکار مخالف خودم رو ندارم و شنیدنشون برام سنگین تموم میشه. نیم دونم چرا ولی در چندماه اخیر حتی روابطم با دائی کوچیکه تحت تاثیر این مسئله قرار گرفته و اصلا چشم دیدن خودش و خانومش رو ندارم و بهمین دلیل هم امروز داشتم فکر می کردم که کاش همون موقع که به مخمل گفته بودم حرفم رو گوش کرده بود و واسه خونه ADSL می گرفت که یه چند روزی مثلا تا آخر هفته مرخصی می گرفتم و مینشستم خونه پای اینترنت. شاید حالم بهتر میشد و شایدم بدتر میشد. کی میدونه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر